از روزگاران کهن که مرز بین اسطوره و واقعیت مشخص نبود تا به امروز تصورات مربوط به زندگی و مرگ افکار تمامی آدمیان را به خود مشغول داشته است. اما شکل و رنگ این تصورات با گذشت زمان نیز تغییر یافته است.
ایرانیان باستان انسان را مرکب از دو عنصر جسم و روان می دانستند. « اهورامزدا با خرد خود به کالبد ماجان بخشید و به ما نیروی اندیشه و قوه تمییز نیک و بد را داد» گات 31. ایرانیان معتقد بودند که کشمکش میان خیر و شر در انسان وجود دارد و انسان با خود در جدال است. و این جدال با خویشتن نشان دهنده ی اختیار و اراده است. زرتشت سعادت انسان را در غلبه بر پلیدی و پیروزی نیکی می داند. زرتشتیان معتقد به وجود جهان پس از مرگ بودند و به نظر آنان انسان پس از مرگ به جهان دیگر قدم می گذاشت اما آنها به عذاب ابدی انسان قائل نبودند.« بدکاران پس از رسیدن به سزای اعمال بد خود پشیمان و نادم می شوند و اندیشه و درون آنان رو به نیکی می گراید . خرد پاک نیز آنها را یاری می نماید تا راه درست را بیابند»گات30.
مصریان باستان انسان را صاحب نفس می دانستند اما آنان بهای بیشتری به جسم می دادند. به نظر آنان جسم را برای زندگی دیگر باید حفظ کرد و مومیایی کردن مردگان از همین عقیده ناشی می شد. مصریان تفاوتی میان این جهان و آن جهان قائل نبودند و پس از مرگ را دنباله ی زندگی قبل از مرگ می دانستند. آنان زندگی را در خوشی می گذراندند و پس از مرگ را ادامه خوشی تصور می کردند فقط به شرط رعایت قانون جامعه. (رضایی، تاریخ ادیان جهان). مصریان قبرها را بزرگ درست می کردند و همراه مردگان غذا و لباس و وسایل زندگی قرار می دادند. آنها جهان دیگر را دنیای غرب می نامیدند و بر این باور بودند که وقتی خورشید در این جهان غروب می کند، در جهان غرب طلوع می نماید.
هندیان از گذشته های دور تاکنون به تناسخ معتقد بوده و هستند. اعتقاد به تناسخ در میان مردم شرق دور امروزه نیز رواج دارد. در تناسخ جسم وسیله ای در خدمت روح تصور می شود. در این عقیده یک روح جهانی هست که این روح مطلق و مجرد و ازلی و ابدی است و حاکم بر همه ی هستی است و هر آنچه در این کائنات است از انسان تا جمادات و نباتات جزئی از این روح جهانی هستند. معتقدین به تناسخ، انسان را دارای روحی فناناپذیر می دانند. روح برای مدتی در یک جسم حضور دارد و مدتی بعد از مرگ به جسم دیگری منتقل می شود. انتخاب جسم جدید و چگونگی حضور در جسم جدید به شرایطی بستگی دارد که به اسطوره ها باز می گردد. هندیان و یونانیان باستان هدف از زندگی را انتخاب خیر و نیکی ، یا شر و شقاوت می دانستند.
طبیعت هم چرخه ای بودن مرگ و زندگی را نشان می دهد، تکرار فصلها در هر سال خورشیدی, تابستانی که جای خودش را به زمستان می دهد و زمستان به تابستان. در طبیعت ماه نخستین پدیده ای است که می میرد و نخستین مرده ای است که از نو زنده می شود. (الیاده, اسطوره بازگشت جاودانه). زمان در طبیعت دوری است و آغاز و پایانی به معنای مطلق وجود ندارد و شاید اعتقاد به تناسخ از همین نگاه سرچشمه گرفته باشد.
آدمی گاه مانند مصریان، خوشبینانه به مرگ نگریسته است و گاه مانند بابلیان خود را با مرگ پایان یافته تصور کرده است. دنیای بعد از مرگ گاه منزلگاه ابدی تصور شده و گاه مانند هندیان محل گذر پنداشته شده است.
همین طور که در این نوع تفکرات می بینیم، طرز نگاه انسان به مرگ و جهان پس از مرگ، شکل زندگی انسان را در این جهان تعیین می کند. شاید بتوان گفت مرگ آیینه ی تمام نمای زندگی است. نحوه ی اندیشه ی ما در باب مرگ منعکس در نحوه ی زندگی ماست و نیز شکل زندگی ما منعکس کننده ی طرز تفکر ما در مورد مرگ است.