سفارش تبلیغ
صبا ویژن

زمزمه نسیم


گل

شب

از فراق تو

گریست

صبحدم

آدم

اشک

گل را

شبنم

نامید

 



لیلا ::: شنبه 98/4/29::: ساعت 11:44 عصر


بند باز نیستم

نه بند جایی هستم

نه دلم بند است

همین است

که مرا

از سیرک زندگی

راندند

 



لیلا ::: شنبه 98/4/29::: ساعت 11:33 عصر


من همان یعقوب

تو همان یوسف

برای من

بوی پیراهنی

از تو

کافی ست

 




لیلا ::: شنبه 98/4/29::: ساعت 11:25 عصر


گاهی گمان نمی کنی ولی خوب می شود

گاهی نمی شود که نمی شود که نمی شود

گه جور می شود خود آن بی مقدمه

گه با دو صد مقدمه ناجور می شود

گاهی هزار دوره دعا بی اجابت است

گاهی نگفته قرعه به نام تو می شود

(قیصر امین پور)

   زندگی است با فراز و فرودهایش و هر چقدر که بدانی و گمان کنی که می دانی باز هم زندگی چنان به بازیت می گیرد که می دانی نمی دانی و شاید قیصر هم همین را می خواست بگوید. می خواست بگوید یک عمر زندگی کردیم و ندانستیم چرا گاهی می شود و گاهی نمی شود که نمی شود؟ حتی حافظ هم نمی دانست :

        در دایره قسمت ما نقطه پرگاریم .....لطف آنچه تو اندیشی حکم آنچه تو بنمایی

   آنچه از زندگی یاد گرفتم این بود که نمی دانم و هیچ نمی دانم، فقط می دانم همه چیز با اوست. می دانم که زندگی باید بر محور او باشد تا آنچه که می شود و آنچه که نمی شود معنا یابد. « هر چه از خوبی به تو می رسد از خداوند است و هر چه بدی به تو می رسد از خود توست؛ نسا 79». « و هر گونه مصیبتی به شما می رسد به سبب دستاورد خود شماست و خدا از بسیاری در می گذرد؛ شوری 30». اگر زندگی بر محور او باشد آن وقت شاید معمای می شود و نمی شود را بتوان حل کرد. گاهی که نمی شود تقصیر ماست که نمی شود، جایی نمی دانیم که بی راه می رویم و می رویم و گاهی می دانیم که راه کدام است اما باز هم بیراه می رویم و نتیجه اش می شود، هزار دوره دعا که بی اجابت است. اما گاهی می شود به قول شیخ اجل:

       تو نیکی می کن و در دجله انداز ...... که ایزد در بیابانت دهد باز      

      آری گاهی به یک عمل ساده ی ما خدا لبخند می زند و لبخند خدا می شود گرهی که باز می شود و به قول قیصر گمان نمی کنی ولی خوب می شود.

   اما او خیلی مهربان است، گاهی کاری هم نمی کنی اما او از سر لطف با تو بنده نوازی می کند و دست تو را از غیب می گیرد و تو دست او را در دستت می بینی و می دانی و دلت یقین دارد که او دستش را به پشت تو تکیه داده و  تو مطمئنی که او با توست. هنگامی که مهمانان ابراهیم به او مژده فرزند دادند« و همسر ابراهیم ایستاده بود و خبر را شنید تبسم کرد و خندید» « و گفت وای بر من ، من کجا و فرزند کجا؟ من پیرزنی هستم و شوهرم به سن پیری رسیده است؛ هود 71 و 72». آری وقتی او با آدم مهربانی می کند، در می مانیم که من کجا و لطف تو کجا؟ چگونه تو با من این چنین مهربانی می کنی؟ من را که بین این همه آدم در نظر بگیریم می شوم غباری در بیابانی و اگر من را در نظر بگیریم بین این همه کهکشانها و هستی می شوم هیچ در برابر همه چیز و آیا می شود که تو با آن بزرگی که عقلم در نمی یابد نیاز کوچک مرا دیده باشی؟ و تو چه مهربانی که مرا و کوچکترین نیازهای مرا هم می بینی.

 




لیلا ::: شنبه 98/4/29::: ساعت 11:22 عصر


    شده است زده شوی، نه از یکی، نه از دو تا، از همه چیز زده شوی. انگار برای هر چیزی تاریخ مصرفی هست تاریخ مصرفش که بگذرد هر کاری هم بکنی دیگر نمی توانی تاریخش را بازگردانی. یک موقعی فکر می کنی آرمانهای بزرگ زندگی را بچسبی همه چیز حل است، می توانی صخره های بلند زندگی را هم طی کنی اما به یک جایی که می رسی می بینی از آرمانها هم زده شده ای. یک جایی فکر می کنی عشق به زندگیت رنگ می دهد، با عشق همه ی رنگهای زندگیت رنگهای شادی ست، اما یک جایی در میان قهوه های تلخ زندگی که مجبوری بنوشی از عشق هم زده می شوی و اگر تعهدی نداشته باشی در همان کافه میان نیمکتها و قهوه ی تلخت او را جا می گذاری و می روی.

   زده شدن خود به خود نیست، خیال کن در کوههای بلند میان صخره ها گیر کرده ای و در آن زمان است که همه چیز پوچ به نظر می رسد و از همه چیز زده می شوی یا فکر کن در بیابان بدون آب میان مرگ و زندگی دست و پا می زنی و در چنین حالتی همه ی آرمانهای زندگیت، همه ی عشقها، همه تعلقها، همه ی داشتنها یک جا به باد فنا می رود و از همه چیز زده می شوی. زندگی گاهی هیاهوی بسیار برای هیچ است.

   کافی ست آدم درون گرایی باشی، یا برایت گفتن از سختیها و دردهای زندگیت سخت باشد، آن وقت است که یک روزی می بینی رسیده ای به زدگی، زدگی از همه چیز و زندگی انگار بندی می شود که فقط وصلت می کند به این دنیا. زمانهای تنهاییت با هیچ کس پر نمی شود، رازهای زندگیت می شود بار دلت و می بینی زندگی ارزشش ندارد و آن وقت هست که از زندگی هم زده می شوی. 

   جور دیگری هم می شود که زده شوی، همه چیز زندگیت مهیا باشد، رفاه زیادی، تنوع زیادی، هر چه بخواهی فراهم باشد و  زندگیت خالی از هرگونه خواستن شود، آنوقت هم زده می شوی. اصلا نمی دانم ایراد از دنیاست که آدمها را دنیا زده می کند، یا ایراد از آدمهاست که از همه چیز زده می شوند و دنبال تنوع می گردند.

    تمام زندگی کردنم فقط یک چیز را یادم داده است که اگر به ریسمان محکمی وصل نباشی یا در طوفانهای زندگی می بری، حتی از زندگی، یا وقتی همه چیز باشد و دیگر هیچ چیز جدیدی برای تجربه نمانده باشد آنوقت از همه چیز زده می شوی. داشتن زیاد همانقدر خطرناک است که نداشتن، درد همانقدر خطرناک است که بی دردی. ( همگی به ریسمان خدا چنگ بزنید، آل عمران، 103). این آیه  برای اتحاد است اما حقیقت زندگی هم همین است، در زندگی تنها ریسمان محکمی که می توان در هر شرایطی به آن چنگ زد خداست.

 



لیلا ::: شنبه 98/4/29::: ساعت 7:58 عصر


این روزها

یا کاسه ها

جنسشان

چینی شده

یا دردها زیاد

درد نگفته

کاسه ی صبر

ترک بر می دارد

 


 


 

 



لیلا ::: شنبه 98/4/29::: ساعت 7:12 عصر


    از یک سلام و علیک ساده شروع می کنی. پله به پله، مرتبه به مرتبه، ذره به ذره جلو می روی. به حرفهای ساده می رسی، به آشنایی های کوچک، به از خودت گفتن و از خودش گفتن های ریز می رسی و بعد جلوتر و جلوتر می روی. شبیه همان اهلی کردن روباه است در شازده کوچولو. عادت می کنی، عادت می دهی، عادت می شود تکرار و تکرار به علاقه و علاقه شاید به دوست داشتن می رسد. یک روز می بینی عادت کرده ای به حضورش و عادت داده ای به حضورت. کم کم و نم نم جدی می شود برایت و جدی تر می شوی برایش. اینجا دیگر یک بودن ساده نیستی برایش، یک دوست ساده، یک رابطه ساده، یک علاقه ی ساده نیست، یک وابستگی ست، آن هم از نوع عاطفیش. دیگر حضورت بی معنا نیست، بودنت ضروری شده برایش. تو خود را کنار می کشی اما او فروتر می رود. تو عقب تر می نشینی او جلوتر می آید. تو دور خودت حصار می کشی او حصارهای دور خودش را می شکند، تو کمتر می کنی رابطه را او بیشتر پی تو می آید. این همان اهلی شدن شازده کوچولوست باید گفت او اهلی شده است. او قلبش را آورده برای تو، او دل به دلت داده است، او به تو اعتماد کرده است، تو را باور کرده است.

    شاید علاقه ی جدی نمی خواستی، شاید یک دوستی ساده می خواستی و حال می خواهی بروی، می خواهی کنار بکشی و این مثل کشیدن چهارپایه است از زیر پای کسی، مثل خراب کردن دیوار است در حالی که او روی دیوار ایستاده است. دیوار را خراب می کنی و فکر می کنی درسترین کار است که بروی و کنار بکشی تا او هم برود و کنار بکشد اما چنین نمی شود. دیوار خراب می شود او معلق میان هواست و در آن حال در بهوتی عظیم است و بعد افتادن است، آسیب دیدن است، شکستن است، خورد شدن است، له شدن است. مثل این است که زیر آوار مانده باشد و بعد شکستنی ست که صدایش را فقط خودش می شنود و او کسی ست که دیگر آن کس قبلی نیست، او باورهایش رفته، او اعتمادش را از دست داده، او احساسش را باخته، او قلبش شکسته است و این آغاز داستان اوست. 

   نمی دانم چرا روی دلها ننوشته اند شکستنی ست با احتیاط حمل کنید؟ تا وقتی کسی دلی را در میان دستانش گرفت به هیچی، به هوسی، به بازی آن را نشکند. گمان می کنیم که صدای شکستن دل را نمی شنویم اما چینین نیست صدای شکستن دل از هر صدایی بلندتر است وقتی که اشکی می شود و روی گونه ای می ریزد. مواظب قلبهای در دستمان باشیم... .

 




لیلا ::: جمعه 98/4/28::: ساعت 7:18 عصر


بگو:

با خانه ی دلم چه کردی تو؟

خانه ی دلم از تو پر بود.
اما با رفتنت خانه ام پر تنهایی ست، 

پر خالی ست.

خانه ام پرهیچ است.
از پنجره ی آن دشت پیداست و
من از پنجره اش به دشت سوخته ی جانم می نگرم.
با رفتن تو در خانه ی من همه گلها در گلدان خشکید،
از خانه ی من همه گنجشکها رفتند.

بگو :

با خانه ی دلم چه کردی؟
خانه ی دلم از تو پر بود.

اما با رفتنت خانه ام از سکوت سرشار است.
در خانه ی من همه چیز یخ زد،
گل امید خشکید.
با رفتنت خانه ام آوار شد،
دیوارها ریخت،
شیشه ها شکست
و من در سکوت رفتنت را به تماشا نشستم.
حال بر روی ویرانه ی دلم به دشت سوخته ی جانم می نگرم
به راه رفته ات نگاه می کنم
و در سکوت انتظار می کشم.

 




لیلا ::: جمعه 98/4/28::: ساعت 7:8 عصر


بغض درد در گلو،
غم نم نشسته در چشم،
روزگار گم شده ام را می جویم.
باید در روزنامه ی صبح بخش گمشده ها آگهی کنم:
روزگاری گم کرده ام،
روزگاری که خوب بود، شیرین بود، همین حوالی ها بود.
فقط چشم برهم زدنی گم شد. از یابنده خواهش می کنم گمشده ام را اگر یافتید بازگردانید که من مدتهاست چشم به راهم.
با گم شدن روزگار شادم،
چشمهایم همیشه گریان است،
دلم سوگوار و سینه ام بی صدا همیشه عزادار گمشده ی خویش است.

 




لیلا ::: جمعه 98/4/28::: ساعت 7:2 عصر


   فصل، فصل پرواز قاصدکهاست. دلم می خواهد باور کنم که قاصدکها از سوی تو می آیند، دلم می خواهد باور کنم که قاصدکها، قاصد تو هستند. هر قاصدکی که به سویم می آید، آن را نشانه ای از تو می بینم، با خود فکر می کنم که شاید دست بخشنده ی تو آن را نوازش کرده باشد، نفس نسیم مهربانیت آن را بوییده باشد، شاید از سر لطف نگاهی به آن کرده باشی. تمام سلامهایم، تمام دلتنگیهایم، تمام خستگیهایم، تمام پشیمانی هایم را به قاصدکها می سپارم تا حال دل زارم را به تو برسانند.

   با قاصدکها رازها گفته ام، حرفها گفته ام، نگفته ها را گفته ام، (گفتی هر که توبه کند بدیهایش را از او پاک می کنی، و باغهایی که از زیر درختانش نهرها جاری است به او می بخشی)( برداشتی از آیه 8 تحریم). به قاصدکها گفتم من باغ نمی خواهم، من باغ که سهل است من بی تو هیچ نمی خواهم، من باغی که بوی تو را ندهد نمی خواهم.

   به قاصدکها گفتم باران شدم و باریدم، گفتم دل خشکیده ام را از آب چشمه های چشمم سیراب کرده ام، گفتم در باغ دلم گل مهر تو را کاشته ام. من به قاصدکها گفتنی ها را گفته ام. من بعد از این هم با همه ی قاصدکها از تو خواهم گفت. فصل، فصل پرواز قاصدکهاست.

 




لیلا ::: پنج شنبه 98/4/27::: ساعت 12:24 عصر

<      1   2   3   4   5   >>   >

>> بازدیدهای وبلاگ <<
بازدید امروز: 275
بازدید دیروز: 174
کل بازدید :324481
 
 > >>اوقات شرعی <<
 
>> درباره خودم<<
 
>>فهرست موضوعی یادداشت ها<<<
شعر کوتاه[2] . شمع و پروانه . عدالت. ظلم. گنجینه. علی. منجی . عشق. جنون. لیلا. مجنون. ابراهیم. حسین. کربلا . عشق. یوسف. زلیخا . فدای سرت. مشکلات. حسرت. سنگ. ترس . فراز. فرود. نیکی. پاداش . فیثاغورث، فلک؛ چرخ و فلک . قران. ایوب. صبر . قیاس اقترانی . گنجشک. سرما. عهد بوق. مدرسه. . مادر . مهر. کین. عصر زرین. امپدوکلس. یونان. منجی . نگاه. درد. دل. زخم. . نیلوفر، مرداب، لاله، رز کویر . یاس. امید. انگیزه . کلافگی. کلاف. گره. بلاتکلیفی . کوزه، دخترک. باد. آب . آب، روشنایی، خواب. رفتن . آخرین ایستگاه، قطار، تنهایی. . آرزو. حسرت. فرصت. نقش. . ام البنین . امید، رویا، شیرین، فرهاد، لیلا، مجنون . انسان. هابز. ارسطو. امام ساجدین. خلیفه الله. . بابا نان داد . بهار، تابستان، پاییز، زمستان، درخت. . تردید. نیمه تاریک. معلق ماندن . ترس. خقیقت. ضرب المثل. عیب . تناسخ. هند. کره. انتقال. یونوسوس. زئوس. پرسه فونه . تو را دوست دارم . جاذبه زمین . خانه، دل، ویرانه، رفتن . دروغ؛ زمین، اسمان، کوه، رود . دلتنگی. کوچه . کوله بار. بن بست . دوستی دختر و پسر. تاریخ. ازدواج . رمان. ایرانی. اینترنتی. دوستی . روزگار، شادی، غم.سوگ . زندگی. رنج. درد جاودانگی. ناکامی. . زندگی. کتاب. قران. . ساده. رمان. کوری. ساراماگو. . سارتر. جهان. نیمه گمشده . سایه، ماه، ستاره، باران . سردرگمی، گیجی، کلافگی . شعر عاشقانه . شعر ناب .
 
 
 
 
 
>>اشتراک در خبرنامه<<
 
 
>>طراح قالب<<