سفارش تبلیغ
صبا ویژن

زمزمه نسیم



من از سایه بیزارم.
من سایه بودم و سایه با من بود و همین است که از سایه بیزارم.
دستم به ماه آسمان نمی رسید،
ماه حوض خانه ی مادربرزگ را در دست می گرفتم.
دستانم زیر آب و ماه روی دستانم بود
و دلخوش به نقش ماه بودم.
دستم به ابرهای آسمان نمی رسید،
تن خسته ام را به نم نم باران می سپردم.
ستاره های آسمان دور بود
حسرت چیدن ستاره ها از دامن شب بر دلم می ماند
و من فقط از دور برایشان دست تکان می دادم.
دریا آن دوردستها بود،
و من دلم را به رود کوچک شهر می سپردم.
قصه نمی گویم،
خیال نمی بافم.
تو همان ماه بودی،
تو ابر بودی،
تو ستاره ی آسمان بودی،
تو همان دریا بودی
و تو چه دور بودی،
تو آنجا بودی، من اینجا بودم.
از آنجا تا اینجا فاصله بسیار بود.
میان تو و من فاصله بسیار بود.
دستم به تو نمی رسید و خیالت با من بود و من با خیال تو خیال می بافتم.
تو خورشید بودی و من سایه،
و از خورشید تا سایه فاصله بسیار بود.
حال می بینی من سایه بودم و سایه با من بود.
من از سایه بیزارم.

 




لیلا ::: جمعه 98/3/17::: ساعت 6:57 عصر


   گاهی سنگ دل می شکند و گاهی دل سنگ می شود. گاهی نیز آنقدر سنگ دل می شکند که دل سنگ می شود. شاید بگویی میان سنگ و دل شباهتی نیست اما نه سنگ و دل با هم آشنایند. گاهی سنگ زنان چنان سنگ می زنند که دل سنگدل می شود. می دانم می خواهی بگویی دل شیشه است دل را چه به سنگ؟ اما سنگ که به دل می خورد، شیشه ی دل می شکند و آنقدر می شکند که همه ی شیشه ی دل ریز ریز فرو می ریزد و هیچ کس دلی را که شکسته است دوباره شیشه نمی اندازد بلکه از سنگ می سازد تا با هیچ سنگی دوباره نشکند. آری اگر دل سنگ می شود تقصیر از سنگهاست.

   آنکه سنگ به دل می زند سنگدل است، آری شیشه شکستن سنگدلی می خواهد. سنگ باید بود تا سنگ برداشت و به شیشه ای زد. همه می دانند سنگ و شیشه از یک جنس نیستند، شیشه شکستنی است و سنگ می شکند. شیشه نازک است و سنگ سخت و در فلسفه می گویند جمع میان دو ضد محال است. پس چگونه دل سنگدل می شود یا چگونه شیشه سنگ می شود؟

   دل نازک است نازکش می خواهد اما وقتی دل نازک به جای ناز، سنگ خورد از هر چه راستی و مهربانی است می ترسد. سنگ سرد است و نگاه سنگدل هم سرد است. اولش، آن اول اولش همه ی دلها شیشه بودند، می شد همه چیز را از پشت شیشه ها دید، اما یک سنگ و فقط یک سنگ... . گاهی کسی به عمد سنگی به شیشه ای می زند؛ یک خیانت، یک بازی با احساس، یک فریب، یک دروغ و... . و گاهی نه به عمد یک تمسخر، یک نگاه، یک سکوت، یک کلمه و ... و اینها شاید سنگ نباشند اما سنگریزه هایی هستند که با هر ضربه آنها شیشه ی دل ترک بر می دارد و همین سنگریزه ها بالاخره شیشه ای را می ریزند. شاید فکر کنیم ما سنگ به دست نمی گیریم اما آیا حواسمان به سنگ ریزها نیز هست، گاهی سنگ ریزه ها از سنگ ها خطرناکترند.

 




لیلا ::: جمعه 98/3/17::: ساعت 1:10 صبح


   اذان صبح می گویند، از خواب شیرین بیدار می شوم و چه سخت است از خواب بیدار شدن. نماز صبح دشوارترین اعمال است، درست است که فقط دو رکعت است اما بیدار شدن سخت است، آن هم وقتی که شب دیر خوابیده باشی، روز سختی را گذرانده باشی و هوا هم سرد باشد، خواب آن هم در جای نرم و گرم چنان می چسبد که بیدار شدن سخترین کار می شود. نمی دانم نفس اماره است، شیطان است، سستی خود انسان است اما صدایی مدام در ذهن می گوید برای دو رکعت و این همه زحمت. اما شیطان با انسان فرق دارد، شیطان رو در روی خدا ایستاد و گفت سجده نمی کنم و بعد تقصیر آن را هم به گردن خدا انداخت و گفت: تو مرا گمراه کردی، قصه ی آدم جور دیگری است، خدا گفت آدم به این درخت نزدیک نشو و او از درخت ممنوعه خورد اما وقتی به اشتباهش پی برد گفت من خطا کردم (11-17 اعراف). من هم فرزند آدمم برای دو رکعت که بماند برای یک ذکر از تسبیح هم اگر خدا می گفت برخیزید بیدار می شدم، آری برای یک ذکر از تسبیح هم برمی خاستم. 

   صورتم را با آب سرد می شویم تا خواب از سرم بپرد، نماز همه جورش می چسبد اما وقتی که حواست باشد با که حرف میزنی، دست نیاز به سوی کدام در دراز کرده ای، وقتی که خودت را و آن کسی را که در حضورش نشسته ای می شناسی و حواست هست جور دیگری می چسبد.

   وضو می گیرم و به نماز می ایستم. چقدر دیر کرده ام، پیش از من گنجشکها از خواب بیدار شده اند و به تسبیح او مشغولند. یاکریم ها بر لب بام راز و نیازشان را با او آغاز کرده اند و با او حرفها گفته اند، کبوترها عاشقانه هایشان را با او سروده اند( آیا ندیدی هر که در آسمانها و زمین است تا پرندگان که در آسمان پر می گشایند همه به تسبیح خدا مشغولند، نور41) و من خواب بودم. 

    آسمان ابری است ( رعد و جمیع فرشتگان همه از بیم قهر خدا به ستایش مشغولند، رعد13) و باران در سکوتی ژرف نم نم می بارد، برگهای خیس خورده برای او قنوت گرفته اند، درختان جامه در جامه زرد، سبز و سرخ خود را برای او آراسته اند، زمین هم با همه ی آنچه که در دل دارد او را می ستاید( هر چه در زمین و آسمان است همه به تسبیح و ستایش خدا مشغول است، حدید57). کوهها هر چند سر به فلک کشیده اند اما بی هیچ غروری برای او به سجده در آمده اند( و کوهها و پرندگان را مسخر کردیم که همواره با داود تسبیح می گفتند، انبیا 79).

   همه برای خدا سجده می کنند، ستارگان پر فروغ، ماه بی مثال همه به اذن و برای او می درخشند، خورشید از عشق او سوزان است (هر که در آسمانها و زمین است و خورشید و ماه و ستارگان و کوهها و درختان و جنبندگان و بسیاری از مردم برای او سجده می کنند، حج 18).

   همه ی کائنات از زمین تا آسمان، از کوچکترین تا بزرگترین موجودات در برابر او به سجود افتاده اند، از ملکوت تا به زمین همه او را می خوانند، از عرش تا به فرش همه به ستایش او مشغولند، صدای یا رب در کائنات پیچیده است و چگونه ممکن است همه بیدار باشند و من در خواب غفلت بمانم؟

 




لیلا ::: چهارشنبه 98/3/15::: ساعت 12:16 عصر


   از روزگاران کهن که مرز بین اسطوره و واقعیت مشخص نبود تا به امروز تصورات مربوط به زندگی و مرگ افکار تمامی آدمیان را به خود مشغول داشته است. اما شکل و رنگ این تصورات با گذشت زمان نیز تغییر یافته است. 

   ایرانیان باستان انسان را مرکب از دو عنصر جسم و روان می دانستند. « اهورامزدا با خرد خود به کالبد ماجان بخشید و به ما نیروی اندیشه و قوه تمییز نیک و بد را داد» گات 31. ایرانیان معتقد بودند که کشمکش میان خیر و شر در انسان وجود دارد و انسان با خود در جدال است. و این جدال با خویشتن نشان دهنده ی اختیار و اراده است. زرتشت سعادت انسان را در غلبه بر پلیدی و پیروزی نیکی می داند. زرتشتیان معتقد به وجود جهان پس از مرگ بودند و به نظر آنان انسان پس از مرگ به جهان دیگر قدم می گذاشت اما آنها به عذاب ابدی انسان قائل نبودند.« بدکاران پس از رسیدن به سزای اعمال بد خود پشیمان و نادم می شوند و اندیشه و درون آنان رو به نیکی می گراید . خرد پاک نیز آنها را یاری می نماید تا راه درست را بیابند»گات30.

   مصریان باستان انسان را صاحب نفس می دانستند اما آنان بهای بیشتری به جسم می دادند. به نظر آنان جسم را برای زندگی دیگر باید حفظ کرد و مومیایی کردن مردگان از همین عقیده ناشی می شد. مصریان تفاوتی میان این جهان و آن جهان قائل نبودند و پس از مرگ را دنباله ی زندگی قبل از مرگ می دانستند. آنان زندگی را در خوشی می گذراندند و پس از مرگ را ادامه خوشی تصور می کردند فقط به شرط رعایت قانون جامعه. (رضایی، تاریخ ادیان جهان). مصریان قبرها را بزرگ درست می کردند و همراه مردگان غذا و لباس و وسایل زندگی قرار می دادند. آنها جهان دیگر را دنیای غرب می نامیدند و بر این باور بودند که وقتی خورشید در این جهان غروب می کند، در جهان غرب طلوع می نماید. 

   هندیان از گذشته های دور تاکنون به تناسخ معتقد بوده و هستند. اعتقاد به تناسخ در میان مردم شرق دور امروزه نیز رواج دارد. در تناسخ جسم وسیله ای در خدمت روح تصور می شود. در این عقیده یک روح جهانی هست که این روح مطلق و مجرد و ازلی و ابدی است و حاکم بر همه ی هستی است و هر آنچه در این کائنات است از انسان تا جمادات و نباتات جزئی از این روح جهانی هستند. معتقدین به تناسخ، انسان را دارای روحی فناناپذیر می دانند. روح برای مدتی در یک جسم حضور دارد و مدتی بعد از مرگ به جسم دیگری منتقل می شود. انتخاب جسم جدید و چگونگی حضور در جسم جدید به شرایطی بستگی دارد که به اسطوره ها باز می گردد. هندیان و یونانیان باستان هدف از زندگی را انتخاب خیر و نیکی ، یا شر و شقاوت می دانستند. 

   طبیعت هم چرخه ای بودن مرگ و زندگی را نشان  می دهد، تکرار فصلها در هر سال خورشیدی, تابستانی که جای خودش را به زمستان می دهد و زمستان به تابستان. در طبیعت ماه نخستین پدیده ای است که می میرد و نخستین مرده ای است که از نو زنده می شود. (الیاده, اسطوره بازگشت جاودانه). زمان در طبیعت دوری است و آغاز و پایانی به معنای مطلق وجود ندارد و شاید اعتقاد به تناسخ از همین نگاه سرچشمه گرفته باشد. 

   آدمی گاه مانند مصریان، خوشبینانه به مرگ نگریسته است و گاه مانند بابلیان خود را با مرگ پایان یافته تصور کرده است. دنیای بعد از مرگ گاه منزلگاه ابدی تصور شده و گاه مانند هندیان محل گذر پنداشته شده است. 

   همین طور که در این نوع تفکرات می بینیم، طرز نگاه انسان به مرگ و جهان پس از مرگ، شکل زندگی انسان را در این جهان تعیین می کند. شاید بتوان گفت مرگ آیینه ی تمام نمای زندگی است. نحوه ی اندیشه ی ما در باب مرگ منعکس در نحوه ی زندگی ماست و نیز شکل زندگی ما منعکس کننده ی طرز تفکر ما در مورد مرگ است.

 




لیلا ::: سه شنبه 98/3/14::: ساعت 5:21 عصر


    همه ی ما بر این باوریم که دنیا و هر آنچه در آن است مخلوق است و از روزی شروع به خلق شده است. اما خالقی که این جهان و هر آنچه در آن است را ساخت به زیباترین شکل آن را آراست. جهان و هر آنچه در آن است زیباست چون خدا زیباست اما این جهان برای آدمی قفسی بیش نیست.

   افلاطون به گونه ای دیگر به جهان می نگرد، او جهان را به مانند غاری می بیند و انسان را زندانی این غار می داند. او غاری را توصیف می کند عجیب، و زندانیانی عجیب تر. غاری طولانی و عریض و زندانیانی که از ابتدای تولد در این غار به بند کشیده شده اند. آتشی در این غار روشن است و تصاویر با روشنایی آتش بر روی دیوار غار می افتد و زندانیان تنها و تنها همین تصاویر را می بینند و می شناسند. به نظر او وضع ما در این جهان شبیه این زندانیان است.

   شاید این جهان را بتوان به قفس نیز تشبیه کرد. آدم و حوا به زمین تبعید شدند و ما نسل در نسل در این زمین متولد شده ایم و در این خاک رشد کرده ایم و جز این زمین کجا را می شناسیم و چه دیده ایم؟ حال ما، شبیه حال پرندگان قفسی است که در قفس به دنیا می آیند، در قفس رشد می کنند، در قفس فروخته می شوند و در قفس می میرند. پرندگان قفسی جز قفس چیزی نمی شناسند و نمی دانند؛ آنها هرگز پرواز را تجربه نکرده اند, آنها چیزی از دنیای بیرون از قفس نمی دانند. پرنده چگونه می تواند از قفس رها شود و پرواز کند وقتی به قفس خو گرفته باشد؟ نمی دانم دیده اید یا نه گاهی در قفس هم باز می شود اما پرندگانی که به قفس عادت کرده اند هرگز آن را ترک نمی کنند؟

چه خوش است حال مرغی که قفس ندیده باشد

چه نکوتر آنکه مرغی ز قفس پریده باشد

پر و بال ما شکستند و در قفس گشودند

چه رها چه بسته مرغی که پرش شکسته باشد(صادق سرمد)

 




لیلا ::: شنبه 98/3/11::: ساعت 12:24 صبح


    زندگی کوتاهش هم بلند است و در این کوتاه بلند گاهی دلم می گیرد، گاهی بغض می کنم، گاهی گریه می کنم، گاهی دلم پر می شود و گاهی تنگ می شود. در این زندگی که سختیهایش هر چقدر کم باشد اما کمش هم زیاد است و در این کم زیاد نامردی نامردمان دیده ام، جنگیده ام، زمین خورده ام. در جهان من که برای من آرام، اما پر آشوب است و در این آرام پر آشوب پشت داشته ام، کس داشته ام.

   وقتی دلم می گیرد کنار رودخانه می نشینم و به نوای دل نواز آب گوش می دهم. آب چه آرام است و چه صدایی دارد. با صدای آرامش فریاد می زند روزگار دلتنگی چون گذشتن این آب می گذرد. به زلالی آب می نگرم سبک می شوم. راستی آقا تو وقتی دلت می گیرد چطور آرام می شوی؟

   جمعه باشد و دلم گرفته باشد و بغض در سینه ام نشسته باشد، و دلم از غصه لبریز شده باشد، سر بر مزار مادر می گذارم و با او حرف می زنم تا بار دل سبک کنم، راستی آقا وقتی دلت غصه دارد سر بر کدام مزار مادر می گذاری؟ تو بر کدام مزار مادر می نشینی و بر سر کدام مزار مادر می گریی؟

   گاهی روزگار با بازیهای عجیبش ماتم می کند و من مات و حیران می مانم و گاهی از بازیهایش خسته می شوم و به دنبال دری که برایم گشوده شود، خواهران مونس برادرند و غمخوار روزهای سخت، پناه روزهای سختم در خانه ی خواهری است که می دانم غصه هایم برای او سخت است، راستی آقا وقتی که غبار خستگی از روزگار زندگی بر دلت می نشیند تو در کدام آشنا را می زنی؟ تو که غیر از خودت اندوه امتی را هم بر دوش می کشی چه کسی لایق آشنایی توست تا لایق میزبانی تو باشد؟

   آدمها این روزها عوض شده اند، تعداد آدمهای بد از آدمهای خوب بیشتر شده است، نامردها زیاد شده اند، و در این روزگار که آدمها تغییر کرده اند، وقتی نامردی از نامردمان می بینم پشت به پشت برادر می دهم، راستی آقا تو به چه کسی پشت گرمی؟ ما شیعیان برادران دینی تو هستیم اما دریغ که پشت تو را خالی کرده ایم؟ آیا ما لایق پشت گرمی تو هستیم؟ آقا نکند دلت از ما پر است؟ نکند از دست ما چون علی(ع) سر در چاه می کنی و گریه می کنی؟

 




لیلا ::: جمعه 98/3/10::: ساعت 12:49 صبح


  هر گاه سخن از جاهلیت می شود همه ی ما به یاد اعراب پیش از اسلام می افتیم. وقتی می گویند دوران جاهلیت بی درنگ مردم عقب مانده، بی سواد و دور از تمدن در نظرمان مجسم می شود. اما آنها چه کارهایی انجام می دادند که عصر جاهلیت را رقم زدند؟ قران نمونه ای از کارهای آنها را چنین می شمارد: زنده به گور کردن دختران(تکویر،8). زنا(اسراء، 32). شراب خواری(بقره، 219). ربا خواری(بقره،275). قمار(مائده، 90). حال کلاهمان را قاضی کنیم. آیا ما آدمهای قرن بیست و یکم که خود را مردمی متمدن در جهانی متمدن می دانیم کارهایی به مراتب بدتر از این اعمال را انجام نمی دهیم؟ آیا ما به نام تمدن در این جهان زشت ترین اعمال را به نام آزادی و برابری انجام نمی دهیم؟ چگونه است که اعمال آن مردم را جاهلیت می دانیم و اعمال خودمان را پیشرفت تمدن می نامیم؟

   قران کریم از جاهلیت اولی سخن می گوید. قران به همسران پیامبر می فرماید: شما در خانه هایتان بمانید و چون جاهلیت نخستین زینت هایتان را آشکار نکنید (احزاب، 33). اولین سوالی که به ذهن می رسد این است که مگر جاهلیت دیگری هم هست که قران از جاهلیت نخستین سخن می گوید؟ و پاسخ آن جاهلیت انسان مدرن است. زنان پیش از اسلام زینت های خود را آشکار می کردند و لباسهای نامناسب می پوشیدند. این گونه رفتار آنها نشانه ی جاهلیت بوده است. و حال چه بر سر انسانهای متمدن آمده است که زنانشان لخت در مقابل دوربینها عکس می گیرند و در فضای مجازی خود را تبلیغ می کنند و اگر این را نمی توان جاهلیت نامید آن را چه چیز می توان نامید؟ اگر زنا نشانه ی جاهلیت است، ازدواج هم جنس بازان و ازدواج با حیوانات را چه می توان گفت؟ اگر شراب و قمار نشانه ی عقب ماندگی است ما به نام تمدن چگونه این اعمال را به نام آزادی توجیح می کنیم؟ واقعیت این است که ما در میان تمدنی کاذب اسیریم.

   اگر خوب نگاه کنیم دنیای امروز و دیروز و جاهلیت کهن و مدرن نقطه ای مشترک دارد و آن نبودن خداست. و حق با نیچه بود که فریاد زد که خدا مرده است و ما خدا را کشتیم.

 



لیلا ::: جمعه 98/3/10::: ساعت 12:44 صبح


دلتنگی را هرجور که می نویسم دلتنگی از بار دلتنگیهایم کم نمی شود. تجربه ام را می گویم، آخر آنقدر انتظار را کشیده ام که استادی شده ام برای خودم. عمر کوتاه بلندت را به انتظار گذرانده باشی انتظار را می شناسی. دلتنگی رابطه ای عمیق با انتظار دارد، هر چقدر که بیشتر انتظار بکشی، هر چقدر چشم به راهتر باشی دلتنگتر می شوی. اما دلتنگی با زمان هم رابطه دارد، وقتی دلتنگی، وقتی چشم به راهی ثانیه ها کش می آیند و برای همین است که من از کش لقمه بدم می آید، در دلتنگی و انتظار لحظه ها طولانی می شوند، انگار ساعت خوابش می برد و انگار ساعت هر چه بی خوابی دارد یکجا، همانجا در همان لحظه ی انتظار در می کند. تجربه ام را می گویم، دلتنگ که باشی صبح شب نمی شود و شب را نگو که صبح نمی شود، عمر شب آنقدر زیاد می شود که گمان می کنی خورشید جایی خوابش برده و یادش رفته که به آسمان سر بزند، یا ماه و ستاره ها دست به یکی کرده اند و خورشید را جایی سر به نیست کرده اند که خود در آسمان بمانند.

   دلتنگ که باشی هرچقدر ساعت خوبش می برد تو بیدارتر می شوی، هر چقدر زمان خمار خواب می شود تو هوشیارتر می شوی، با خودت زمزمه می کنی، حرفها می زنی، گلایه ها را آماده می کنی، دلتنگیهایت را در طبق می گذاری، دلت را می شویی که قدمش را بگذارد و تو منتش را بکشی، نازش را بخری، دوست داشتن است دیگر. اما خودمانیم چشمها زرنگتر از زبانند، نگاهها گویاترند، زبان بازترند، قبل از اینکه زبان باز کنی، نگاهها کار خود را می کنند، چشمها ابری می شوند، می بارند و همه ی حرفهای نگفته را، همه ی گلایه ها را، همه ی دلتنگیها را می شویند و به روی بند پهن می کنند و خشک می کنند و چیزی برای زبان نمی ماند جز همان دوستت دارم.

  دلتنگی با گم گشتگی هم رابطه دارد، دلتنگ که می شوی، انتظار که می کشی انگار خودت را گم کرده ای، دلتنگی مثل مرغ سرکنده بودن است، هی دور خودت می چرخی، هی راه می روی، هی غر می زنی، از زمین و زمان ایراد می گیری. تجربه ام را می گویم، می دانی پنجره دوست دلتنگیهاست، دلتنگ که باشی پنجره می شود مونست، می شود همدم انتظارهایت، شاید پنجره لحظه های انتظارت را بیشتر از تو به یاد داشته باشد، پنجره خاطره ی انتظار است، حسن یوسف هم که کنار پنجره گذاشته باشی همه چیز جور می شود، حسن یوسف یوسفت را به یادت می آورد، پنجره خاطره هایت را، با حسن یوسف حرف می زنی، با پنجره خاطره می بافی.

   دلتنگی با بغض هم رابطه دارد، بغض با دلتنگی زاده می شود، با ذره ذره دلتنگی بزرگ می شود، و هنگامی که دلتنگی به اوج می رسد بغض می شود تمام حجم حنجره ات و راه نفست را می گیرد، دلتنگی که به نهایتش می رسد تو هم به سکوت می رسی، به غذایی که از گلویت پایین نمی رود، به روزه می رسی، به اشک، به حرفهای عاشقانه می رسی. می شوی یعقوب، بوی پیراهن یوسف را از فرسنگها، از دورها، از دورترها می شنوی. دلتنگی ست دیگر... 

 

 

 



لیلا ::: سه شنبه 98/3/7::: ساعت 2:13 عصر


تردید در وجود من است، من زاده ی تردیدم.
از لحظه ی بودنم نه از لحظه ی شدنم، تردید نیز با من بود.
با هر قدم کودکیم، با هر گام جوانیم و حتی با گامهای لرزان سالخوردگیم تردید با من بود.
تردید نه در بیرون، بلکه در درونم بود، جزئی از من بود، جزئی از بودنم بود.
تردید غباری است که بر دل می نشیند.
تردید نیمه ای تاریک و نیمه ای روشنی است.
تکلیف با تاریکی روشن است، تکلیف با نور هم روشن است،
اما تردید نیمه تاریک است،
نه روشن است که بروی و نه تاریک است که بایستی،
ایستادن است میان رفتن و ماندن.
تردید نه جهل است و نه علم، دست و پا زدن است.
تردید تشویش است، دلهره است.
تا کی و تا کجا می توان در تردید ماند؟
تردید در ابتدای هر راه نرفته ای ایستاده است،
تردید در ابتدای راه، با هر گام تا انتهای راه با من است.
تردید همیشه هست، من با تردید بیشتر از خویشتنم آشنایم.
اما نمی شود تمام عمر با تردید زندگی کرد.
همیشه و همه جا نمی توان میان تردید و یقین معلق ماند،
باید انتخاب کرد، باید راه افتاد، باید رفت.
همیشه نمی توان میان شک و یقین دست و پا زد.
گاهی باید پا از دایره تردید بیرون گذاشت،
یا باید به انکار رسید یا با یقین بازگشت.

 




لیلا ::: یکشنبه 98/3/5::: ساعت 1:0 صبح


همه جا هست،
در کنار من است،
اما نه در قلب من است دلتنگی.
با غروب خورشید به دلم سرازیر می شود دلتنگی،
با رسیدن شب قلبم پر می شود از دلتنگی،
لحظه های شب بیداری، تاریکی و تنهایی به دلم چنگ می زند دلتنگی.
چشم هایم بیشتر از قلبم سرشار از دلتنگیست.
چشم هایم را که می بندم خوابهایم پر از دلتنگیست.
نفسم دلتنگیست.
دلتنگم اما نه آنگونه که هر کسی می شناسد دلتنگی را،
بند بند وجودم دلتنگ است.
سخت دلتنگم و چه بی رحم است آسمان که ماه را پشت ابرهای تیره ی دلتنگی پنهان کرده است.
آسمان شبم دلتنگ، چشم هایم دلتنگ، دلم دلتنگ، چه شبی است امشب، شب دلتنگیست.
نگاه هایم تک تک ثانیه های روز را در انتظار کاویده اند و چشم هایم با هر نم نم باران باریده اند.
چشم های خسته ام خواب می خواهد اما دریغ... .
قلبم در این شب دلتنگی، دلتنگی را به آغوش کشیده است.
ای کاش می شد دلتنگی را هم جایی به عمد جا گذاشت و رد شد.
ای کاش می شد دلتنگی را هم با قرص خوابی خواب کرد.
دلم دلتنگ است و بهانه می گیرد و با هر ساز کوکی هم ناکوک می نوازد،
دلم بی اندازه دلتنگ است و کاش برای دلتنگی هم پیمانه ای بود.

 




لیلا ::: یکشنبه 98/3/5::: ساعت 12:45 صبح

<      1   2   3   4      >

>> بازدیدهای وبلاگ <<
بازدید امروز: 63
بازدید دیروز: 339
کل بازدید :324608
 
 > >>اوقات شرعی <<
 
>> درباره خودم<<
 
>>فهرست موضوعی یادداشت ها<<<
شعر کوتاه[2] . شمع و پروانه . عدالت. ظلم. گنجینه. علی. منجی . عشق. جنون. لیلا. مجنون. ابراهیم. حسین. کربلا . عشق. یوسف. زلیخا . فدای سرت. مشکلات. حسرت. سنگ. ترس . فراز. فرود. نیکی. پاداش . فیثاغورث، فلک؛ چرخ و فلک . قران. ایوب. صبر . قیاس اقترانی . گنجشک. سرما. عهد بوق. مدرسه. . مادر . مهر. کین. عصر زرین. امپدوکلس. یونان. منجی . نگاه. درد. دل. زخم. . نیلوفر، مرداب، لاله، رز کویر . یاس. امید. انگیزه . کلافگی. کلاف. گره. بلاتکلیفی . کوزه، دخترک. باد. آب . آب، روشنایی، خواب. رفتن . آخرین ایستگاه، قطار، تنهایی. . آرزو. حسرت. فرصت. نقش. . ام البنین . امید، رویا، شیرین، فرهاد، لیلا، مجنون . انسان. هابز. ارسطو. امام ساجدین. خلیفه الله. . بابا نان داد . بهار، تابستان، پاییز، زمستان، درخت. . تردید. نیمه تاریک. معلق ماندن . ترس. خقیقت. ضرب المثل. عیب . تناسخ. هند. کره. انتقال. یونوسوس. زئوس. پرسه فونه . تو را دوست دارم . جاذبه زمین . خانه، دل، ویرانه، رفتن . دروغ؛ زمین، اسمان، کوه، رود . دلتنگی. کوچه . کوله بار. بن بست . دوستی دختر و پسر. تاریخ. ازدواج . رمان. ایرانی. اینترنتی. دوستی . روزگار، شادی، غم.سوگ . زندگی. رنج. درد جاودانگی. ناکامی. . زندگی. کتاب. قران. . ساده. رمان. کوری. ساراماگو. . سارتر. جهان. نیمه گمشده . سایه، ماه، ستاره، باران . سردرگمی، گیجی، کلافگی . شعر عاشقانه . شعر ناب .
 
 
 
 
 
>>اشتراک در خبرنامه<<
 
 
>>طراح قالب<<