پيام
+
آخرين غروب تنهايي...
وقت رفتن آب پاشيدم
بيايي زودتر
به قاصدک پيغام دادم
بيايي ديگر
هر غروب با خودم گفتم
اين غروب آخرين غروب تنهايي ست
فردا با خورشيد مي رسي ديگر
با سپيده مي نشستم به انتظار
با غروب چشم مي بستم به انتظار
گفتم شايد اگر بداني
بي تاب ديدار توام
يا بداني با اشکهايم
درخت خاطره را آب مي دهم
مي رسي از راه
و مي گويي دلتنگي تمام
اما روزگار رفته مي گفت
نمي آيي ديگر...
*خاطره*
98/9/1
*قاصدك*
ولي پيامت به من نرسيداااا B-)