سفارش تبلیغ
صبا ویژن

زمزمه نسیم


   کربلا وقتی نامش می آید، صحنه های نیم روزش یکی یکی از جلوی چشمانم می گذرد و اشک است که نمی شود جلویش را گرفت. عاشورا شاید یک روز بود، اما روز عجیبی بود، هر چه گشتم شاید نمونه ای نزدیک به آن را در طول تاریخ پیدا کنم، نیافتم. کربلا همه چیزش در اوج است، همانقدر که انسانیت، گذشت، فداکاری و ایثار در اوج است، حیوانیت و درندگی هم در اوج است، انگار تقابل نور و ظلمت است، یا روز و شب. یک سو مسابقه گذاشته بودند برای ایثار و در طرف مقابل مسابقه گذاشته بودند برای دردندگی بیشتر. گاهی با خودم فکر می کنم چرا؟ مگر یزید آنجا بود؟ مگر عبیدالله در کربلا بود که چنین دست به رفتارهای حیوانی می زدند؟ هر چند نام حیوان را آلودن است. هر دلیلی هم که بیاوریم باز هم گاهی عقل در می ماند. مثلا اسب تاحتن بر روی تنهای به خاک افتاده، تیر زدن به کودک شش ماهه.

   در کربلا هر کسی داستان خودش را دارد. انگار هیچ کس بیهوده آنجا نیست، انگار هر کس رفته است که ماهیتش را به معرض نمایش بگذارد. انگار رفته است هویت درونش را آنجا نه به دیگران که به خود نشان دهد. آنجا همان قیامت بود که هر کس آنچه را در درونش داشت عیان می دید.

    در «بحارالانوار» و «المنتخب» از سعید بن مسیب نقل می کند، سعید گوید:

    وارد مسجدالحرام شدم در اثنایی که مشغول طواف کعبه بودم ناگاه مردی را دیدم که دست هایش بریده و صورتش مانند قطعه ای از شب، تاریک بود، او بر پرده ی کعبه آویزان شده و می گفت: خدایی که پرودگار این بیت الحرام هستی! مرا بیامرز، گمان نمی کنم که مرا ببخشی، و اگر همه ی ساکنین آسمانها و زمین تو و همه ی آفریدگان تو در مورد جرم من شفاعت کنند مرا نخواهی بخشید، زیرا که گناه و جرم من خیلی بزرگ است. سعید بن مسیب گوید: من و مردم دست از طواف برداشتیم، مردم دور او را گرفتند و به او گفتیم: وای بر تو! اگر تو شیطان باشی سزاوار نیست که این چنین از رحمت خدا مأیوس و نومید شوی، تو کیستی؟ گناه تو چیست؟

   گفت: هنگامی که ابی عبدالله الحسین علیه السلام از مدینه به سوی عراق حرکت کرد من ساربان او بودم، حضرت در اوقات نماز لباسهایش را نزد من می گذاشت و وضو می گرفت. من کمربند او را که نور آن چشم را خیره می کرد می دیدم و آرزو می نمودم که آن مال من باشد. با این آرزو بودم و کاروان امام حسین علیه السلام در حرکت بود، تا این که به کربلا رسیدیم، روز عاشورا شد، امام حسین علیه السلام کشته شد. من که در آروزی آن کمربند بودم، خودم را جایی پنهان کردم، هنگام شب به سوی قتلگاه رفتم، قتلگاه چنان روشن بود که خبری از تاریکی نبود و مانند روز روشن بود و کشتگان بر زمین افتاده بودند. در آن حال، به علت خباثت و بدبختی خودم، به یاد کمربند افتادم، و گفتم: به خدا سوگند! حسین را پیدا می کنم و کمربندی را که آرزویش می کردم، می ربایم.

   همین طور در قتلگاه در میان کشتگان می گشتم تا این که او را پیدا کردم، او به صورت بر زمین افتاده بود، سر در بدن نداشت، نور از بدنش می درخشید، بر خون خود آغشته بود و باد، خاک ها را بر جسم او ریخته بود. گفتم: به خدا قسم! این حسین است، بر لباس او نگاه کردم همان طور بود که دیده بودم. نزدیک شدم، دست به کمربند زدم دیدم با بندهای زیادی بسته است. بندها را باز کردم می خواستم بند آخری را باز کنم که دست راست خود را دراز کرد و کمربند را گرفت و من نتوانستم از دست او بگیرم. نفس مرا واداشت تا چیزی پیدا کنم و با آن، دست های او را قطع کنم. شمشیر شکسته ای پیدا کردم آن قدر بر دست او زدم تا از مچ، دستش را بریدم. می خواستم کمربند را باز کنم دست چپش را دراز کرد و آن را گرفت و نتوانستم بگیرم. باز شمشیر شکسته را برداشتم و آن قدر زدم تا از کمربند دست برداشت (بحارالانوار).

   حتی تصورش هم اشک در چشم می آورد، چگونه ممکن است نان و نمک کسی را بخوری، با او همراه شوی، خود را دوست نشان دهی و در آخر به خاطر طمع چنین کاری را انجام دهی. آری آنچه در درون هر انسانی ست یک جایی یک روزی خود را نشان می دهد و امان از آن روز که دیو خفته ی درون انسان خودش را نشان دهد.

 




لیلا ::: شنبه 98/6/9::: ساعت 7:25 عصر


>> بازدیدهای وبلاگ <<
بازدید امروز: 141
بازدید دیروز: 339
کل بازدید :324686
 
 > >>اوقات شرعی <<
 
>> درباره خودم<<
 
>>فهرست موضوعی یادداشت ها<<<
شعر کوتاه[2] . شمع و پروانه . عدالت. ظلم. گنجینه. علی. منجی . عشق. جنون. لیلا. مجنون. ابراهیم. حسین. کربلا . عشق. یوسف. زلیخا . فدای سرت. مشکلات. حسرت. سنگ. ترس . فراز. فرود. نیکی. پاداش . فیثاغورث، فلک؛ چرخ و فلک . قران. ایوب. صبر . قیاس اقترانی . گنجشک. سرما. عهد بوق. مدرسه. . مادر . مهر. کین. عصر زرین. امپدوکلس. یونان. منجی . نگاه. درد. دل. زخم. . نیلوفر، مرداب، لاله، رز کویر . یاس. امید. انگیزه . کلافگی. کلاف. گره. بلاتکلیفی . کوزه، دخترک. باد. آب . آب، روشنایی، خواب. رفتن . آخرین ایستگاه، قطار، تنهایی. . آرزو. حسرت. فرصت. نقش. . ام البنین . امید، رویا، شیرین، فرهاد، لیلا، مجنون . انسان. هابز. ارسطو. امام ساجدین. خلیفه الله. . بابا نان داد . بهار، تابستان، پاییز، زمستان، درخت. . تردید. نیمه تاریک. معلق ماندن . ترس. خقیقت. ضرب المثل. عیب . تناسخ. هند. کره. انتقال. یونوسوس. زئوس. پرسه فونه . تو را دوست دارم . جاذبه زمین . خانه، دل، ویرانه، رفتن . دروغ؛ زمین، اسمان، کوه، رود . دلتنگی. کوچه . کوله بار. بن بست . دوستی دختر و پسر. تاریخ. ازدواج . رمان. ایرانی. اینترنتی. دوستی . روزگار، شادی، غم.سوگ . زندگی. رنج. درد جاودانگی. ناکامی. . زندگی. کتاب. قران. . ساده. رمان. کوری. ساراماگو. . سارتر. جهان. نیمه گمشده . سایه، ماه، ستاره، باران . سردرگمی، گیجی، کلافگی . شعر عاشقانه . شعر ناب .
 
 
 
 
 
>>اشتراک در خبرنامه<<
 
 
>>طراح قالب<<