سفارش تبلیغ
صبا ویژن

زمزمه نسیم


آن که از چشمان تو

داستانها نوشت

عاشقت بود

آن که از سرمای نگاهت

لرزید

گرفتارت بود

آن که آرامشش بودی

گرفتار فراقش نمودی

بریدی از او

رفتی اما

هنوز باورش نیست

که نیستی

هنوز نقش تو

نقش بسته به چشمان او

باران اشکهایش هم

نشست نقش تو را

از چشم او...

 

 

 

 



لیلا ::: چهارشنبه 98/7/17::: ساعت 5:33 عصر


    مراغه شهر نیست، تکه ای از بهشت است، خدا این شهر را با باغهایش، رودخانه هایش، زیباییهایش خلق کرده است تا تکه ای یا نمایی از بهشت را به نمایش گذاشته باشد. مراغه پیش از اینها، بیش از اینها زیبا بود ما خرابش کردیم. بچه که بودم یادم میاید رودهای کوچک بسیاری که جاری بود و الان خبری از آنها نیست؛ باغهایی که خراب کردند تا خانه بسازند. مراغه بیشتر میوه ها را دارد. باغهایش انگور، سیب، هلو، زردآلو و گردو و ... را دارد. حال تصور کنید چهار فصل را در باغهای مراغه!

   پاییز که می شود برگهای درختان یکی یکی از درخت می افتند، برگهای زرد انگور و گردو، برگهای سرخ و زرد سیب و هلو، برگهای رنگارنگ از درختهای رنگارنگ. به راستی این همه زیبایی را به چه می توان تشبیه کرد؟ به جبعه مداد رنگی!! اما نه کدام جبعه ی مداد رنگی است که این رنگ را را در طبیعت پاشیده است، جز خدایی که خالق رنگهاست؟ یا می توان یک فرش را با هزاران نقش و رنگ تصور کرد!! اما باز هم کدام فرش و کدام استاد قالیباف را می توان پیدا کرد که این همه نقش و رنگ را پدید آورد؟ جز خدایی که بزرگ است و فرش طبیعت را به نقشها و رنگها آمیخته است؟ چه کسی است که این همه رنگ را، این همه نقش را بر صفحه ی طبیعت ببیند و خالق آن را به بزرگی یاد نکند؟

   شهری پر از باغ، یا جنگل را تصور کنید و تعداد درختانی که هست و تعداد برگهایی که بر درختان است و برگهایی که می ریزد، آیا می توان این همه برگ را شماره کرد؟ آیا تعداد برگهایی که هر ساله می رویند و می ریزند را می توان شمرد؟ اما خالق برگها تعداد برگها را می داند. ( و کلیدهای غیب تنها نزد اوست، جز او آن را نمی داند، و آنچه در خشکی و دریاست می داند، و هیچ برگی فرو نمی افتد مگر اینکه آن را می داند و هیچ دانه ای در تاریکیهای زمین و هیچ تر و خشکی نیست مگر اینکه در کتابی روشن است. انعام، 59).

 




لیلا ::: چهارشنبه 98/7/17::: ساعت 5:2 عصر


   نمی دانم چرا با من دشمنی می کند این زمان؟ خاطره هایت را یک به یک کمرنگ می کند، تصویرت را مبهم، کارش به جایی رسیده است که هبوط کرده ام از یقین و روی جاده ی تردید سرگردان بر جای مانده ام. دیگر نمی دانم بودی یا در تابلوی خیالم تو را به تصویر کشیدم.

   بالای سرم ایستاده بودی و سایه بودی روی سرم. آری سایه نشینت بودم، سر به آسمان بردم تا سر از سایه بیرون کشم و در زلالی آب و روشنایی آفتاب و درخشندگی مهتاب تو را ببینم. نقشت را در پرده ی چشمانم کشیدی و جاری شدی در رگهایم و رسیدی به دلم و از دلم جاری شدی در جانم. 

   در نگاهم نشسته بودی، در دلم نقش بسته بودی، فقط تو را می دیدم. با گلها در دشت نشسته بودی، پرندگان به شوق دیدار تو رنج هجرت را به دوش می کشیدند و از شوق دیدار تو می خواندند و من در پر پرواز پرندگان تو را می دیدم، دریا تو را دیده بود و نقش چشمان تو را گرفته بود. درختان سرو برای دیدن تو سر به آسمان برده بودند، بید از شوق دیدار تو می لرزید. گویی همه ی چشم ها برای دیدن تو آفریده شده بودند.

  اما ... زمان و زمانه دست به دست هم دادند تا تو را در روزگار گم کنم، یا شاید زمانی در زمانه تو را جا گذاشتم و از تو عبور کردم. شاید چشمانم را در لحظه ای بستم و یا دستم در شلوغیهای روزگار از دست تو جدا شد و تو را گم کردم. مدتهاست هبوط کرده ام از یقین و در خیابانهای تردید به دور خود می گردم. و چه دردی ست این تردید... .

 



لیلا ::: سه شنبه 98/7/16::: ساعت 6:5 عصر


او قلبم را می خواست

با نگاهش تسخیر کند

و نمی دانست

من پیش از آن

قلبم را

در جنگ عشق

به او باخته بودم...

 




لیلا ::: سه شنبه 98/7/16::: ساعت 5:54 عصر


شعر هایم

هر چند سپید

اما سیاهپوش

فراقند...

 




لیلا ::: سه شنبه 98/7/16::: ساعت 5:52 عصر


تو را گم کردم

و خودم را هم

نکند

تو همان

نیمه ی گمشده ام

بودی؟...

 

 

 




لیلا ::: دوشنبه 98/7/15::: ساعت 5:50 عصر


همیشه می گقتی

بی خیال

بی خیال خیالم

شده ای می دانم...

 



لیلا ::: دوشنبه 98/7/15::: ساعت 5:41 عصر


ته آن کوچه ی مهتاب

پا به پا می کردم

تا بگوید او

بمان

یا بگوید او

نرو

اما نگفت...

 




لیلا ::: دوشنبه 98/7/15::: ساعت 5:33 عصر


نشسته ای در برابرم

و نگاهم می کنی

فقط

ای کاش عکسها هم قدم می زدند

دلم یک راه رفتن

زیر باران می خواهد...

 



لیلا ::: یکشنبه 98/7/14::: ساعت 11:57 عصر


چشم باز کرد

ریشه هایش در خاک سست بودند

دلش لرزید

یک طوفان کافی بود

تا از ریشه درآید

به شاخه ی نازک و شکننده اش نگاه کرد

بارانی تند،

تگرگی کافی بود

تا بشکند

اگر پیچکی به پایش می پیچید

اگر دستی او را می چید!!

آرزو کرد

مثل گل شازده کوچولو

توی حباب شیشه ای بود

اما یادش آمد

باغبانی دارد

حس قشنگی در دلش رویید

هنوز هم می ترسید

اما دلش می گفت

او هست...

 


 




لیلا ::: یکشنبه 98/7/14::: ساعت 11:46 عصر

<      1   2   3   4   5   >>   >

>> بازدیدهای وبلاگ <<
بازدید امروز: 50
بازدید دیروز: 228
کل بازدید :325556
 
 > >>اوقات شرعی <<
 
>> درباره خودم<<
 
>>فهرست موضوعی یادداشت ها<<<
شعر کوتاه[2] . شمع و پروانه . عدالت. ظلم. گنجینه. علی. منجی . عشق. جنون. لیلا. مجنون. ابراهیم. حسین. کربلا . عشق. یوسف. زلیخا . فدای سرت. مشکلات. حسرت. سنگ. ترس . فراز. فرود. نیکی. پاداش . فیثاغورث، فلک؛ چرخ و فلک . قران. ایوب. صبر . قیاس اقترانی . گنجشک. سرما. عهد بوق. مدرسه. . مادر . مهر. کین. عصر زرین. امپدوکلس. یونان. منجی . نگاه. درد. دل. زخم. . نیلوفر، مرداب، لاله، رز کویر . یاس. امید. انگیزه . کلافگی. کلاف. گره. بلاتکلیفی . کوزه، دخترک. باد. آب . آب، روشنایی، خواب. رفتن . آخرین ایستگاه، قطار، تنهایی. . آرزو. حسرت. فرصت. نقش. . ام البنین . امید، رویا، شیرین، فرهاد، لیلا، مجنون . انسان. هابز. ارسطو. امام ساجدین. خلیفه الله. . بابا نان داد . بهار، تابستان، پاییز، زمستان، درخت. . تردید. نیمه تاریک. معلق ماندن . ترس. خقیقت. ضرب المثل. عیب . تناسخ. هند. کره. انتقال. یونوسوس. زئوس. پرسه فونه . تو را دوست دارم . جاذبه زمین . خانه، دل، ویرانه، رفتن . دروغ؛ زمین، اسمان، کوه، رود . دلتنگی. کوچه . کوله بار. بن بست . دوستی دختر و پسر. تاریخ. ازدواج . رمان. ایرانی. اینترنتی. دوستی . روزگار، شادی، غم.سوگ . زندگی. رنج. درد جاودانگی. ناکامی. . زندگی. کتاب. قران. . ساده. رمان. کوری. ساراماگو. . سارتر. جهان. نیمه گمشده . سایه، ماه، ستاره، باران . سردرگمی، گیجی، کلافگی . شعر عاشقانه . شعر ناب .
 
 
 
 
 
>>اشتراک در خبرنامه<<
 
 
>>طراح قالب<<