گاهی بعضی چیزها آنقدر عادی شده اند که از کنارشان به سادگی می گذریم اما با تلنگری کوچک به خود می آییم و می بینیم آنچه به ظاهر ساده و عادی می آمد چقدر پیچیده و بزرگ است. رمان کوری اثر روژه ساراماگو را خوانده اید؟ اگر نخوانده اید یکبار بخوانید. ساراماگو برای هیچ یک از شخصیتهای رمانش اسم انتخاب نکرده است اما داستان چنان است که به راحتی می توان با آن ارتباط برقرار کرد. داستان درباره ی شیوع یک بیماری است، بیماری کوری. تمام آدمها بیناییشان را از دست می دهند به جز یک زن و او شاهد و بیننده ی تمام چیزهاست. او تماشاگر نابود شدن تمدن و ارزشهاست. وقتی چشم نبیند تمام امکانات مادی به چه دردی می خورد؟ وقتی چشم نبیند انسان نه قادر به تمییز کردن خود است و نه حتی قادر به دفن کردن مردگانش و نه حتی قادر به زیستن. داستان به انسان یادآوری می کند که اتفاقی به ظاهر ساده چگونه انسان را و تمدن و ارزشهایش را به نابودی می کشاند.
در قران به دو نعمت بینایی و شنوایی بسیار تاکید شده است. به من خبر دهید اگر خداوند گوش و چشمهایتان را بگیرد و به دلهایتان مهر نهد چه کسی قادر است آنها را به شما بازگرداند(انعام، 46). چه کسی مالک و خالق چشمها و گوشهاست(یونس، 31). انسان با دیدن و شنیدن است که می آموزد و به دیگران یاد می دهد. انسان با دیدن است که تمدن می سازد و حال اگر این دو نعمت نبود انسانها همچنان در همان حالت ابتدایی می زیستند.
چرا گاهی چیزهای بی ارزش را می بینیم و برای داشتن آنها وقت و سرمایه و عمر خود را به هدر می دهیم اماچیزهای با ارزش زندگیمان را که خدا بی هیچ منتی به ما بخشیده است را نمی بینیم و برای داشتن آنها سپاسگزار نیستیم. گنجهای بزرگی در اختیار داریم اما نمی بینیم و برای آنچه نداریم ناسپاسیم. نداشته ها هم رنج آور است اما لحظه ای بیندیشیم اگر چشمی برای دیدن نداشتیم، اگر دنیایمان تاریک بود و هیبچ نمی دیدیم یا اگر گوشی برای شنیدن نداشتیم و دنیایمان پر از سکوت بود چه می کردیم؟ نمی گویم نداشته هایمان را نبینیم اما گاهی برای داشته هایمان نیز خدا را شکرگذار باشیم.
همه ی ما در زندگی آرزوها و خواسته هایی داشته ایم که به آنها نرسیده ایم و چه بسیار آرزوهایمان که به حسرت تبدیل شده اند. اما نرسیدن به خواسته ها و آرزوهایمان تقصیر کیست؟ یا به خاطر چیست؟ چه بسیار شده است که از تقدیر بدمان نالیده ایم و چه بسیار شده است که همه و همه را مقصر نرسیدن به آرزوهایمان قلمداد کرده ایم. زندگی فرصت یکباره و کوتاهی است که در اختیار آدمی است و از دست دادن فرصتها و نرسیدن با آرزوها در این زندگی یکباره گاه چنان آزار دهنده می شود که انسان را به نامیدی می کشاند. اما باید ببینیم که هدف از زندگی ما چیست؟ آیا ما به دنیا آمده ایم که به آرزوهایمان برسیم؟ (اگر زندگی را به کمال دریابی، وحشت مرگ از بین خواهد رفت. وقتی کسی بهنگام زندگی نمی کند، نمی تواند بهنگام بمیرد. از خود بپرس آیا زندگی را به کمال یافته ای؟ آیا زندگی خودت را زیسته ای؟ یا با آن زنده بوده ای؟ آیا آن را برگزیده ای؟ یا زندگیت تو را برگزیده است؟ آیا آن را دوست داری یا از آن پشیمانی؟ این است معنی زندگی را به کمال یافتن)(وقتی نیچه گریست، اروین یالوم).
آدمی شاید تنها به دنیا بیاید و تنها بمیرد اما در این دنیا به تنهایی نقش خود را بازی نمی کند. (زندگی نازیسته می خواهد سینه ات را بشکافد، و قلبت زمان را می شمارد، و طمع به زمان همیشگی است. زمان می بلعد و می بلعد و چیزی باقی نمی گذارد)(همان). انسان محصور شرایط خویش است و شاید آنچه را که تقدیر می نامیم اثری است که بقیه در زندگی آدمی بر جای می گذارند. انسان در خانواده و همچنین در اجتماع زندگی می کند. تا چه حد بدون در نظر گرفتن خانواده و جامعه می توان به تنهایی برای زندگی خود تصمیم گرفت؟ گاه خانواده و آنهایی که دوستشان داریم و گاه جامعه و شرایطی که در آن زندگی می کنیم زنجیری می شود که نمی توانیم به آرزوهایمان برسیم و گاه خودمان و اعتقاداتی که داریم مانع از آن می شود که از هر راهی و به هر نحوی بخواهیم به خواسته هایمان برسیم.
اما از همه ی اینها که بگذریم باید ببینیم برای ما ارزش چیست و چه چیز از اهمیت بیشتری برخوردار است. گاهی نرسیدن به یک خواسته بسیار بهتر است از رسیدن به آرزویی است که به دنبال آن پشیمانی باشد. گاهی نرسیدن به آرزوها بهتر از رسیدن به آنها از طریقی است که به دنبالش عذاب وجدان باشد.
شنیده اید از هرچه بترسی سرت می آید؟ زندگی به من آموخته است که حقیقت همین است. از هر چه بترسی، از هر چه بگریزی به سویش باز می گردی. همه ی ما از چیزهایی می ترسیم، همه ی ما در زندگی ترسهایی داریم، گاهی دست هایمان را روی گوشهایمان می گذاریم تا نشنویم، گاهی چشمهایمان را می بندیم تا نبینیم و از همه ی ترسهایمان می گریزیم اما زندگی چنان نقشهایی برای ما تدارک می بیند که با ترسهایمان روبرو شویم.
همه ی ما ضعفهایی داریم، عیبهایی داریم و همه ی ما عیبها و نقصها و ضعفهایمان را پنهان می کنیم و می پوشانیم، از بیان آنها از زبان خود می پرهیزیم، از شنیدن آنها از زبان دیگران شرم داریم اما باز زندگی آنها را به سوی ما باز می گرداند و روبروی ما قرار می دهد.
در زندگی ترسهایی داشته ام، عیبها و ضعفهایی داشته ام و همیشه سعی در گریختن و پنهان کردن ترسها و ضعفهایم کرده ام اما انگار همه ی عمر زیسته ام که به ضعفها و ترسهایم برسم. بازی زندگی با من بازیها کرد و دست سرنوشت از آنچه می گریختم را بر سرم آورد. اما همه ی اینها برای آن بود که خویشتن خویش را بشناسم. با خودم و حقیقت خودم روبرو شوم. گویی ترسها و ضعفهایم آینه ای بودند که از دیدنشان اجتناب می کردم و روزی مجبور شدم به خودم در آینه بنگرم. هر چه بیشتر می گریختم و ترسهایم را پنهان می کردم روزگار با قدرت بیشتری آنها را به سوی من پرتاب کرد. اکنون خودم را می شناسم و خودم را آنگونه که هستم دیده ام با تمام ترسها و نقصهایم و آنچه را که هستم پذیرفته ام . دیگر از خودم نمی گریزم، دیگر با خودم بیگانه نیستم و شاید همین است راز زیستن. (همه ی شما را با چیزی از ترس، گرسنگی و زیان مالی و جانی، کمبود نعمتها آزمایش می کنیم و بشارت ده به استقامت کنندگان؛ بقره، 155).
دوران کارشناسی هم اتاقی داشتم که با هم خیلی صمیمی بودیم. تقریبا تمام رازهای مگوی هم را می دانستیم. می دانستم عاشق است و درد عشق دارد. دوست عزیزم روزی مجالی برای ابراز آن عشق یافته بود اما... . او خاطره ای را برایم تعریف کرد. آن خاطره سالها با من مانده بود اما نمی دانستم چرا، تا اینکه چند روز پیش شبیه آن خاطره را تجربه کردم.
آنچه که شنیدم: خیلی دوستش داشتم، ساعتها فکرم را مشغول می کرد. به همه چیز فکر می کردم، به تمام لحظه هایی که او را می دیدم. تمام لحظه ها را بارها و بارها در ذهنم مرور می کردم. گاه محو چشمانش می شدم، گاه محو صدایش و گاه محو حرکات و رفتارش. همیشه و همیشه در خیالم او را مجسم می کردم، با او خیال می دیدم و با خیالش زندگی می کردم. تمام آرزویم این بود که روزی لحظه ای کنارش بنشینم و در چشمانش غرق شوم. روزی بر اثر حادثه ای کنارش نشستم، چشم در چشم، نگاه در نگاه به او می نگریستم. گرمی دستانش را حس می کردم، زلالی چشمانش مرا با خود می برد. می توانستم حسش کنم و شاید لمسش کنم اما فرار کردم، نمی دانم آن لحظه چه شد اما گریختم. از خودم فرار کردم. کسی گویی در درونم فریاد می زد فرار کن و من فرار کردم. چند لحظه بعد اشک بود که از چشمانم می ریخت. نمی دانستم چرا؟ فکر می کردم آرزویی که در دل داشتم برآورده شده بود اما چرا فرار کردم؟ چرا گریه می کردم؟ وقتی آرام شدم به همه چیز فکر کردم، متوجه شدم همه ی آن آرزویی که داشتم هوس بود، هوسی زشت که به جانم افتاده بود و اگر این هوس دلم را، وجودم را به آتش می کشید چه می کردم؟ عمری بار گناهی را باید به دوش می کشیدم. دستی از غیب نجاتم داده بود. در آن لحظه دست خدا بود که دستم را گرفته بود.
من نیز چند روز پیش تجربه ای شبیه به این داشتم، من نیز از خودم گریختم. یاد سوره ی یوسف و درهای بسته ای افتادم که برای یوسف باز می شد، درهایی که زلیخا بست اما خدا آن ها را گشود. آری لحظه هایی هست که خدا آرام و بی صدا ما را می خواند و اگر کمی حواسمان به خدا باشد صدایش را از درونمان خواهیم شنید.
نسل عجیبی که ما باشیم فکر می کنیم دوستی دختر و پسر از عجایب روزگار ماست و ما کاشفان این نوع از دوستی ها هستیم. البته از حق نگذریم در این زمینه اختراعات و نوآوری هایی هم داشتیم؛ مثلا دوست اجتماعی، اقتصادی و ... و هر روز به این نوع دوستیهایمان اضافه می شود و وقتی حرف از چرا و برای چه و ... به میان می آید می گوییم امروزه همه همین طوری هستند و عادی است. اما ریشه ی این نوع دوستیها به عهد قدیم نیز بر می گردد و گویا زمان پیامبر نیز از این نوع روابط وجود داشته است و شاید این هم یک شباهت میان جاهلیت قدیم و جاهلیت مدرن عصر ماست. در قران آمده است که زنان را پنهانی دوست خود نگیرید(مائده،5).
همه ی ما تجربه ی دوستی با همجنسان خود را داشته ایم، در این نوع دوستیها آرامش و محبت وجود دارد. چه بسا دوستیهایی که یک عمر دوام داشته اند و چه بسیار دوستانی که در سختیها بیش از اقوام و آشنایان همدم و غمخوار بوده اند؛ اما ثمره ی دوستی میان دختر و پسر چیست؟ هر کدام از ما اگر کلاه خودمان را قاضی کنیم می بینیم که اندک رابطه ی میان دختران و پسران است که به ازدواج ختم می شود. خیلی از آقایان گاهی حتی شرایط ابتدایی ازدواج را هم ندارند و خودمان هم می دانیم که نمی توانند ازدواج کنند اما پا جلو می گذارند و با قول ازدواج در آینده ای نه چندان دور به سراغ دخترانی می روند و روح و روان دختری را به بازی می گیرند و بعد رابطه ای که با ضربه ی روحی دردناکی به اتمام می رسد و قلبی که می شکند و در مقابل چه بسیار دخترانی هم که احساس پسران را به بازی می گیرند و بعد تمام می شود. اما غیر از احساس که یک عمر عواقب آن با ما می ماند، آیا می شود دختر و پسری کنار هم باشند و پاکدامنیشان حفظ شود؟ می دانم که خیلی ها می گویند دوره ی این حرفها دیگر گذشته است اما انسانها همان انسانها هستند، مگر ما آدمها در طول تاریخ عوض شده ایم و یا احساسات ما تغییر کرده است؟ ناکامیها و تلخیها، احساسات جریحه دار شده و قلبهای شکسته از ابتدای خلقت تاکنون یک طعم داشته و دارد. همه ی ما می دانیم عفت و پاکدامنی در دوران جوانی گوهر گرانبهایی است و حتی موقع ازدواج سراغ کسانی می رویم که پاکدامن باشند اما نوبت به خودمان که می رسد هزار جور زبان بازی می کنیم که دوره این حرفها سر آمده است. اگر این طور است چرا فاسدترین آدمها به دنبال پاکترین همسر برای ازدواج می روند و می خواهند والدین فرزندانشان پاکدامن باشد. این از فطرت آدمی سرچشمه می گیرد. نهاد آدمی همیشه به دنبال نابترین ها می گردد.
اما اگر دوستی دختر و پسر و روابط نادرست در جامعه ای همه گیر شود بی رودربایستی همچنان که ما در شهرهای بزرگ کشور خودمان شاهد رواج اینگونه روابط هستیم، آیا می شود همسرانی پاکدامن برای ازدواج یافت یا مردانی که برای ازدواج با دختران مناسب باشند؟ خیل عظیمی از پسران با دخترانی که با آنها رابطه داشته اند ازدواج نمی کنند و سراغ دختری می روند که به گمان خودشان پاکدامن است اما دریغ که فراموش می کنند که او هم دوست دختر مرد دیگری بوده است و چه بسیار زندگی ها که بعد از برملا شدن اینگونه روابط در همان ابتدای ازدواج از هم می پاشند و اعتمادی که در جامعه از بین می رود. هر کدام از ما باید پاکدامنی خود را حقظ کند تا جامعه ای سالم داشته باشیم, نمی شود که من هرگونه که خواستم باشم و از دیگران توقع دیگری داشته باشم.
همیشه فکر می کردم که چرا خداوند در قران زندگی پیامبران را روایت کرده است؟ به نظرم می رسید که هر انسانی زندگیش داستانی است و هر داستانی می تواند نقل شود. گاهی ما داستانهایی به مراتب تلخ تر از داستانهای زندگی پیامبران در قران می شنویم و گاهی با آدمهایی روبرو می شویم که تلخی هایی به مراتب سخت تر از پیامبران در روزگارشان دیده اند.
اما به نظر می رسد که از یکسو قران فقط قصد قصه گویی ندارد و از سوی دیگر آنچه که زندگی پیامبران را از زندگی دیگر مردم متمایز می کند طرز برخورد پیامبران با مشکلاتشان است. از طرف دیگر نوع برخورد پیامبران با مشکلاتشان می تواند الگویی مناسب برای ما باشد تا یاد بگیرم چگونه زندگی کنیم و چگونه از پس مشکلاتمان برآییم.
مثلا داستان ایوب نبی درسهایی دارد که برای همه ی ما آموختنی است حتی در زمانه ی ما که ادعا می کنیم در همه ی علوم پیشرفت کرده ایم و گاه به آدمهایی که در اعصار گذشته زندگی می کردند طعنه می زنیم که عقب مانده بودند، غافل از اینکه انسانها با یک سرشت، سرشته شده اند و ذات انسانها با پیشرفت علوم تغییر نیافته است و تغییر نخواهد یافت.
همه داستان ایوب را می دانیم اما آیا هیچوقت زندگی ایوب را تجربه کرده ایم؟ لحظه ای خود را جای ایوب نبی گذاشته ایم؟ نه از این لحاظ که مال و اموال و فرزندان خود را از دست داد و نه از این لحاظ که بیمار شد و نه از این جهت که مبتلای آزمون الهی گردید؟ نه، از این لحاظ که ایوب چه شد و چه شنید و چه کردند با ایوب که از وطنش کناره گرفت و بیرون شهر سکنی گزید؟
گاهی تلخ تر از همه ی دردها، زخم زبانها و نیشخندها و متلکها و حرفهای نیش داری است که مردم می گویند. گاهی ما خودمان را آدمهای خوبی می دانیم و فکی می کنیم که آن دیگری چه آدم بدی است که به چنین سرنوشتی دچار شده است؟ یا فکر می کنیم گناهکاری است که دچار عذاب الهی گردیده است و از همین قضاوتهای سطحی است که حرفها و زخم ها شروع می شود.
نگوییم آدمهای آن دوره چنین کرده اند و ما نمی کنیم، در همه ی دورها آدمها همین بودند و هستند. در دوره ای جزامیها را از شهر بیرون می راندند و در دورهای دیگر کولیها را و حال در عصر ما، همه ی ما با شنیدن نام اچ ای وی و صد مورد دیگر در مورد بقیه قضاوت می کنیم و حکم صادر می کنیم.
آیا وقتی داستان ایوب را می خوانیم درک می کنیم ایوب نبی چه کشیده است؟ وقتی لحظه ای خودمان را جای او بگذاریم و عمق دردهای او را درک کنیم تازه می فهمیم که چرا او را الگوی صبوری نامیدند. آدمها وقتی خودشان را غرق نعمت می بینند و دیگری را غرق محنت و غره می شوند که ما خوبیم و نان خوبیمان را می خوریم و لابد دیگری بد بوده است که روزگار با او چنین کرده است چنان زخمی به دیگری وارد می کنیم که شاید عمیق تر از همه ی دردهایش باشد.
قران با داستان ایوب از سویی ایوب را الگویی برای ما می سازد تا بدانیم و یاد بگیریم که در مواقع سختی چگونه رفتار کنیم و از سوی دیگر به ما می آموزد که با زیر افتادگان مهربان باشیم و همچنین هیچ کس را بر اساس آنچه می بینیم به قضاوت ننشینیم و شاید با هزار درس نهفته ی دیگر که ما نمی دانیم.
گنجینه ی گمشده ی دوران ما عدالت است. گویی عدالت با علی رفت. از بچگی در کتابهای شیمی یادمان دادند هر کنشی را واکنشی است، در فیزیک گفتند هر عملی را عکس العملی است، در کتابهای فلسفه نوشتند هر فعلی را انفعالی است؛ اما هر چه بزرگتر شدم دیدم که اشتباه است. چه بسیار ستمگران که مردمان بی دفاع و مظلوم بسیاری را کشتند، و چه بسیار که خانه ها سوزاندند و بی هیچ تاوانی چون فاتحان زندگی را بدرود گفتند و دیدم که چه بسیار مظلومانی که بی گناه به خاک افتادند و خونشان بر زمین ریخت و هیچ کس اعتراضی نکرد. دیدم چه دزدانی که از جیب مردم فقیر دزدیدند و بردند و آن سوی دنیا در رفاه زیستند و به جرم دزدی کسی متعرضان نشد و چه بسیار خرده دزدانی که به خاطر گرسنگی برای اندک مالی سالها در گوشه ی زندان ماندند و غروب عدالت را به تماشا نشستند. دیدم که بسیاری با هزار ترفند و دروغ از جیب فقیران می دزدند و بر ثروتشان می افزایند و چه بسیار انسانهای شریف و درستکاری که با زحمت شب و روزشان قوت روزانه اشان را به سختی به دست می آورند. دیدم با ثروت، احترام و عزت می خرند با فقر هر چند درستکار تحقیر می شوند. و هزاران هزار عمل دیگر که دیدم اما عکس العملی را ندیدم. چه کسی گفته است هر عملی را عکس العملی است؟
دیدم که عدالت هم کلمه ای است زیبا و خوش آب و رنگ که فقط در کتاب است و در کلام بزرگان و در دنیایی که ما در آن زندگی می کنیم از عدالت خبری نیست. دیدم قدرتمندان جهان را که سلاح می سازند و می فروشند و با سلاحهایشان خانه های مردمان کشورهای ضعیف را خراب می کنند و مردمانشان را می کشند و ثروتشان را غارت می کنند و روز به روز به ثروت خزانه هایشان می افرایند و هر روز قدرتمندتر می شوند. و چه انسانهای خوب اما بی دفاعی که از وطنشان، خانه اشان رانده می شوند و چه آوارگانی که حتی وطنی و خانه ای برای زیستن ندارند. دیدم که صدای عدالت را در هر گوشه ای از جهان که بلند شود خفه می کنند و دهانهایی را که از عدالت می گویند می بندند و صدای اعتراض مظلومان جهان حتی در خانه ی ملل نیز شنیده نمی شود. دیدم که در سازمان ملل هم آنان که ثروت و قدرت دارند حکومت می کنند و فقط به نام ملل و به کام دول است. چه کسی عدالت را دیده است؟
اما من باور دارم که روزی درستی آنچه خوانده ایم تحقق خواهد یافت. همه ی دردهای دنیا با آمدن او به اتمام می رسد و وعده ی قران روزی با آمدن او تحقق خواهد یافت و زمین را بندگان صالح بر ارث خواهند برد(انبیاء، 105). روزی اباصالح خواهد آمد و تمام صالحان برگرد او جمع خواهند شد و عدالت دوباره معنا خواهد یافت. روزی فرزند علی ظهور خواهد کرد و عدالت رفته را باز خواهد گرداند. روزی منجی خواهد آمد و درستی همه ی آنچه را که در کتابها خوانده ایم را نشان خواهد داد. روزی او خواهد آمد.
آیا تا کنون به فیلم های کره ای و هندی دقت کرده اید؟ یعضی وقتها می گویند حتما در زندگی قبلی قلان کار خوب یا بد را کرده ای که در زندگی کنونی با چنین سرنوشتی روبرو شده ای (هر چند در دوبله فارسی کمی تغییر ایجاد می کنند). بیشتر مردمان خاور دور به تناسخ یا بازگشت دوباره معتقد هستند ( و البته تناسخ با عالم ذر متفاوت است، هر چند آن هم پذیرفتنی به نظر نمی رسد). و جالب اینکه بعضی وقتها این نظریه هر چند نه با نام تناسخ ولی در ایران از بعضی ها نیز شنیده می شود. مثلا یکی از آشنایان ما چیزی قریب به این نظریه را باور می کرد. به نظر او انسان با یک بار زندگی به شناخت واقعی جهان، خود و خدا نمی رسد و باید دوباره زندگی کند تا شناخت واقعی را به دست آورد.( زندگی یکبارش هم به اندازه کافی عذابی است علیم و فکر کنید آدمی مجبور شود چندین دور متوالی زندگی کند).
تناسخ انتقال روح پس از مرگ از جسمی به جسم دیگر است، این جسم می تواند جسم انسان (دوره ای مرد و دوره ای زن )، حیوان یا گیاه باشد. تناسخ تاریخچه ای به قدمت خود تاریخ دارد و از قدیمترین عقاید انسان به شمار می رود و به انسانهای بدوی باز می گردد. هر چند در طول تاریخ تغییراتی نیز به خود دیده است. در جریان تناسخ جسم فقط ابزار روح تصور می شود و جسم بی ارزشترین جایگاه را دارد. هندیان به دو نوع تناسخ معتقد بودند: 1) سام سارا: روح انسان تجسدهای زیادی را تجربه می کند، اما نوع زندگی یعنی اینکه آدم خوب و بد بودن تاپیری در زندگی بعدی ندارد و ممکن است روح در جسم یک حیوان یا گیاه تجسد پیدا کند(البته این عقیده ای قدیمی و منسوخ شده است). 2) کارما: در این نوع عقیده تجسد بعدی انسان را اعمال و پندار نیک و بد انسان تعیین می کند(تاریخ جامع ادیان، جان ناس). جالب این است که بدانید در عقیده تناسخ، انسان زندگی قبلی خود را به یاد نمی آورد و اگر قرار نیست که به یاد بیاوریم در زندگی قبلی خود تا کجا در تکامل افکار خود پیشرفته ایم و زندگی بعدی خود را دوباره از اول شروع کنیم پس این رفتن و برگشتن های متوالی به زندگی به غیر از چرخه ای بیهوده چه فایده ی دیگری دارد؟ و به جز رنج های متوالی که انسان به دوش می کشد ثمره ای ندارد.
عقیده به تناسخ در دوره ای از تاریخ در یونان باستان نیز دیده می شود و به اسطوره ای باز می گردد. دیونوسوس فرزند زئوس و پرسه فونه (خدایان یونان) است که در هنگام کودکی تیتانها (غولهایی که پیش از خدایان در زمین بودند) او را بلعیدند و زئوس که فقط قلب او را نجات داده بودند بلعید و تیتانها را نابود کرد و از خون قلب او و خاکستر تیتانها انسان را آفرید (متفکران یونان، گمپرتس) و به همین دلیل روح انسان را آلوده به گناه می دانستند. همین گناه نخستین به نوعی دیگر در باورهای مسیحیان نیز وارد شد.
اون موقعها یعنی عهد بوق که ما بچه بودیم، البته شما رو نمی دونم، رسانه ها و اطلاع رسانی اینقدرها پیشرفته نبود... . شهر ما و البته شهر شما رو نمی دونم، تو زمستونای سخت و سرد دماش تا منفی خدا درجه تو روز هم میرسید، شبها که بماند... . خداییش اون موقعها زمستونا زمستون بود. الان هیچی مث اون موقعها نیست. تو زمون ما یعنی عهد بوق، سرویس مدرسه و یکی بیاد ببره مدرسه و بیان دنبالت و از این لوس بازیا خبری نبود. کلا ما از ابتدای خلقتمون مرد به دنیا می اومدیم.... . خلاصه یه روز زمستونی، یه روز صبح پر از برف از این ور شهر رفتم اون ور شهر مدرسه و تازه وقتی رسیدم فهمیدم به دلیل بارش برف مدرسه تعطیل می باشد... تو سرمای زمستونم که هیجا خونه نمیشه. دوباره از اون ور شهر برگشتم این ور شهر و یه ساعتی رفت و برگشتم طول کشید... . رسیدم دم در خونه و هر چی زنگ خونه رو زدم کسی وا نکرد... . خدا خیرش بده اونی که تلفن همراه رو اختراع کرد، فقط حیف یکم دیر اختراع کرد... . اون روز اگه تلفن همراه بود من تا ظهر دم در خونه یخ نمی زدم... . نزدیک ظهر مادرم اومد و منو که صورتم از شدت از سرما سوخته بود نگاه کرد، آهش دراومد. بیچاره فکر کرده بود مدرسم، رفته بود کوپن( نوعی یارانه) بگیره. از اون روز که یخ زدم، هر وقت گنجشک می بینم دلم به حالش می سوزه. نه چون پرنده های کوچولویی هستن، به نظرم مظلوم میان... . عین ما عهد بوقیا....
همیشه با خودم فکر می کنم یعنی همه ی آدمها، در همه ی زمانها دچار روزمرگی بودند؟ گاهی جسم هم از این همه روزمرگی دچار دنیازدگی می شود، گویی در تسلسل بی پایانی افتاده است که برایش انتهایی وجود ندارد. روزمرگی ها به جز جسم، روح را هم فرسوده می کند؛ همیشه همستری را تصور می کنم که در قفس کوچکی اسیر است و مدام به دور یک چرخ می چرخد.
اگر از دنیا و روزمرگیهایش بگذریم در درون خود، خود را، در جهانی بیگانه از خود می یابیم. اگر خانه اینجاست پس چرا ما خود را در آن بیگانه می پنداریم، اگر خانه اینجاست چرا چنین سرد و بی روح است، اگر خانه اینجاست چرا شاعران آن را قفس می خوانند؟ چرا عارفان از درد فراق می نالند؟ اگر خانه اینجاست چرا درونمان آشوب است و آرام نیست؟ و اگر خانه اینجاست چرا همه خانه ای دیگر (مدینه فاضله) را را آرزو می کنند؟
همیشه با خودم فکر می کنم یعنی دنیا همیشه همینطور بوده است، همیشه پر از جنگ، پر از کین بوده است. طبق باور دینی ما آدم و حوا برای خطایشان از بهشت رانده شدند و بعد هابیل و قابیل و قابیلی که هابیل کشت. پس خانه ی ما همیشه در جنگ بوده، همیشه پر از کینه و دشمنی بوده است. خانه ی ما خانه ی بدون شادی است که کشتن و کینه در آن حکومت می کند. ما در این خانه ی ناآشنا چشم گشوده ایم، اما با خانه ی خود بیگانه ایم. امپدوکلس باور داشت روزگاری که آن را عصر زرین می نامید جهان گونه ای دیگر بوده است، روزگاری که در آن نه جنگ بود و نه کین، در آن تنها مهر حکومت می کرد و خونی بر زمین ریخته نمی شد (تاریخ فلسفه کاپلستون).
اگر امپدوکلس باور داشت که عصر زرینی بوده است و سر آمده است، ما باور داریم به عصر زرینی که با آمدن او خواهد آمد. ما عصر زرینی را را باور داریم که روزی او خواهد ساخت. ما هم باور داریم روزی خواهد آمد که در آن روز نه جنگ خواهد بود، نه گرسنه ای و نه خونی که بر زمین ریخته شود. باور ما زیباتر است. اگر ما مانند امپدوکلس باور کنیم عصر زرین سر آمده است دچار یاس و سرخوردگی خواهیم شد، اما باور به آمدن عصر زرین امید را در دل زنده می کند و این باور سازنده تر است.