سکوت تو می کشد مرا.
چرا چنین سکوت کرده ای؟
حرفی بزن، دادی بزن، اما سکوت هرگز. سکوت تو می کشد مرا.
شب یلدا بلندترین شب است اما سکوت تو از شب یلدا هم بلندتر شده است.
آسمان در سکوت، شهر در سکوت، شب طولانی، این است یلدا.
یلدا نوید زمستان است، یلدا نوید سرماست. سکوت تو نشانه ی چیست؟
من از زمستان، از سرما، از شبهای طولانی سکوت بیزارم، سکوت تو می کشد مرا.
چشم به چشمانت می دوزم تا شاید راز سکوتت را از نگاهت بخوانم اما نمی توانم؛ نمی شود.
نمی دانم نگاه تو چون زمستان یخ زده است یا من زبان نگاه را نمی دانم.
سکوت سرد است، سکوت سرماست که به دل می نشیند
و هیچ لباسی نیست که بتواند دل سرمازده را گرم کند.
من آدمها را نمی فهمم، چرا یلدا را تبریک می گویند؟
مگر زمستان، مگر سرما، مگر سکوت زیباست؟
آیا زمستان را گنجشکها هم دوست دارند؟ گنجشکها هم یلدا را دوست دارند؟ آخر گنجشکها هم دل دارند.
دلم دلتنگیهایش را برای شنیدن صدایت بهانه کرده است، از گنجشکها می گوید تا شاید سکوت را بشکنی.
از یلدا می گویم، از تبریک، از شادی یلدا هر چند که باور ندارم اما می گویم
تا شاید بهانه ای باشد که سکوت را بشکنی.
دلم دلتنگ است.
سکوت تو می کشد مرا.
جاده هم
خسته شد
بس که
انتظارت را کشید
جاده هم
خسته شد
بس که
بغض های
مرا دید...
از من
تا تو
فاصله
از زمین
تا
ثریاست
این همه فاصله
انتظار و پنجره!!!
این همه دوری!!!
حسابش را کردی؟؟؟
چقدر دلتنگی!!!
چقدر تنهایی!!!
زودتر برگرد
عمرها
در زمین
کوتاه ست...
سرگردانی،
دیوانگی ست
تازه فهمیدم
این پا شدم
نشد
آن پا شدم
نشد
دیوانگی هم،
سرگردانی ست
تازه فهمیدم...
طناب پوسیده
ترس از افتادن
چاه...
باز هم اما
طناب پوسیده!!!!!!
میان چاه و طناب!!!
سرگردانی
دیوانگی ست...
راهی میان رفتن و نرفتن
پایی میان جاده
دستی میان راه
اما فکری هزار راه...
دیوانگی هم،
سرگردانی ست
گمانم...
چشم ها
آیینه ای ست
که حقیقت را نشان می دهد
اما حقیقت
همیشه
در پس پرده است
نمی بینی پلک را
که چگونه چشم را می پوشاند...
زندگی را می گذرانم
زندگی را عبور می کنم
زندگی را نگاه می کنم
گاهی از دور، گاه نزدیک
زندگی را لمس می کنم
گاه زبر است گاهی نرم
زندگی را مزه می کنم
بسیار تلخ، اندکی شیرین است...
یکی می گفت زندگی رنج است!!!
یکی می گفت درد!!!
یکی می گفت کوتاه است
زود تمام می شود!!!
آن یکی می گفت کوتاه
اما ترسناک است!!!
زندگی از نگاه من اما
حسرت است
حسرت جاده ای که
از آن گذشت
و من به تماشای رفتن ایستادم...
سیب را آدم چید
شاید با ترس
یا دلهره
یا امید
اما چید...
سهم من
از سیب
اما
یک عکس
روی دیوار شد...
مرد دانا می گفت
اصل ها جای دیگر
سایه ها اینجاست...
راستی
سیب را آدم چید
سهم من
یک عکس شد...
با خودم می گویم
سهم من این نیست
که هست
سهم من آن است
که نیست!!!!
اما سیب را آدم چید...
برگ ریزانی ست در دلم
با باد بیا
باغ دلم را تو ببین؟؟؟
دنبال من نگرد
در لاک تنهایی خویش
گم شده ام...
از دوریت
روزی هزار بار
می میرم و زنده می شوم
چه رستاخیزی ست
این عشق...