پسرانم ستاره شدند و به آسمان رفتند
ای کاش امشب از آسمان ستاره می بارید
و من با چشمی گریان به تماشای ستاره ها می نشستم
من مادر پسران بودم
آری من ام البنین بودم
اما چراغهای خانه ام یکهو خاموش شدند... .
: تو هرگز به دنبال من نگشتی.
: به دنبال کسی می گردند که گم شده باشد، نه آنکه خود رفته باشد.
: اما در بازی قایم باشک یکی پنهان می شود و دیگری به دنبالش می گردد. ای کاش زندگی هم کمی بازی بود.
(آسمان بار امانت نتوانست کشید قرعه ی فال به نام من دیوانه زدند)(حافظ)
من از نسل آدمم
گاهی من هم کم می آورم
دروغ چرا، کم آورده ام
گاهی آسمان هم با تمام عظمتش کم می آورد
وقتی آسمان هم دلش می گیرد، گریه می کند
دروغ چرا، کم آورده ام
گاهی دریا هم با همه ی وسعتش کم می آورد
گاهی دریا اگرچه دریاست اما خشمگین می شود
دروغ چرا، کم آورده ام
گاهی کوه هم با تمام بزرگیش کم می آورد
و برف را از شانه هایش می تکاند
دروغ چرا، کم آورده ام
گاهی رود هم با همه ی سکوتش کم می آورد
وقتی رود هم با همه ی سخاوتش طغیان می کند
سیل می شود و ویران می کند
دروغ چرا، کم آورده ام
گاهی زمین هم با همه ی آرامشش کم می آورد
گاهی زمین هم دلش می لرزد، زمین هم فرو می ریزد
دروغ چرا، کم آورده ام
وقتی آسمان، دریا، کوه، رود، زمین زیر بار امانتش کم می آورد،
من چگونه زیر بار امانتش کم نیاورم؟
دروغ چرا، کم آورده ام...
خانه ی دلم از تو پر بود.
...
اما با رفتنت خانه ام پر تنهایی شد،
پر خالی شد.
خانه ای که پر از هیچ است.
از پنجره ی آن دشت پیداست و
من از پنجره اش به دشت سوخته ی جانم می نگرم.
با رفتن تو در خانه ی من همه گلها در گلدان خشکید،
از خانه ی من همه گنجشکها رفتند.
خانه ی دلم از تو پر بود.
اما با رفتنت خانه ام از سکوت سرشار است.
در خانه ی من همه چیز یخ زد،
گل امید خشکید.
با رفتنت خانه ام آوار شد،
دیوارها ریخت،
شیشه ها شکست
و من در سکوت رفتنت را به تماشا نشستم.
حالا بر روی ویرانه ی دلم به دشت سوخته ی جانم می نگرم.
به راه رفته ات نگاه می کنم
و در سکوت انتظار می کشم.
عجیب است که نیلوفر در مرداب می روید. نیلوفر پا در لجن دارد اما سر از آب بیرون می آورد. کدام گل میان کدام رود می روید؟ میان مرداب رویش نیلوفر عجیب است.
عجیب است که لاله در کوهستان میان سنگها و صخره ها می روید. لاله گلبرگهایش نازک است و خاطرش لطیف که به دست زدنی پرپر می شود و چگونه با این طبع نازک سر از میان صخره ها درمی آورد؟
عجیب است روییدن گل رز در کویر. گلی که فقط در بیابان می توان آن را یافت. در میان آتش صحرا روییدن رز عجیب است. روییدن گل عجیب است اما... .
گاهی ما در مرداب زندگی گیر می کنیم و در سکون به تماشای زندگی می نشینیم، گاهی گمان می کنیم در باتلاقی افتاده ایم که راه برون رفت نداریم و اگر دست و پا بزنیم بیشتر فرو می رویم، در حالیکه زیباترین گلها در مرداب می روید.
گاهی میان کوهی از سختیها و دردهای زندگی گیر می کنیم و ناله هایمان گوش فلک را کر می کند. گاهی گمان می کنیم در برابر کوهی از سختی ایستاده ایم که نمی توانیم کمی از این کوه درد را جابه جا کنیم در حالیکه لطفترین گلها در کوهستان می روید.
گاهی گمان می کنیم زندگیمان خالی و دستهایمان خالی است. گاهی زندگیمان را مثل بیابانی خشک و بی حاصل می بینیم که چیزی در آن جز سراب نیست. رویاهایی دور مثل سرابی در بیابان. اما در کویر هم رز می روید.
نمی دانم چگونه و چراییش را هم نمی دانم. نمی دانم چرا نیلوفر برای مرداب، لاله برای کوهستان، رز برای بیابان انتخاب شده است؟ نمی دانم چرا مرداب سکون برای یکی از ما، سختی و درد برای آن دیگری ما و دستهای خالی برای برخی دیگر ماست، اما می دانم در هر شرایطی می شود معجره ای خلق کرد.
شاید عشق است که نیلوفر را در مرداب، لاله را در کوهستان، رز را در بیابان وادار به روییدن می کند. اگر عشق باشد می شود معجزه خلق کرد. فقط کافی است که عاشق باشی... .
لایب نیتس می گفت، برگی از درختی نمی افتد مگر آنکه کل کائنات از آن با خبر شود. پس چگونه است که برگهای همه درختان ریختند و هیچ کس در کائنات صدایشان را نشنید. چگونه است که صدای ناله های برگهای ریخته زیر پای عابران به گوش هیچ کس نرسید.
چگونه است که کودکان گرسنه ی این چرخ هر شب گرسنه می خوابند و خوابهای گرسنگیشان تکرار می شود و صدای گریه هایشان را کسی در کائنات نمی شنود. چگونه است صدای گلوله ها و شیون و فریاد آدمها در این چرخ گردون نمی پیچد و کائنات شب در سکوتی ژرف می خوابد. چه دروغ بزرگی است، صدای افتادن برگی از درخت در کل کائنات بپیچد، صدای جنگ، صدای ترس کودکان، صدای شیون مادران، صدای گرسنگان، صدای گریه ی مظلومان، صدای الغوث انسان مانده در زیر پای ظالمان اما در کائنات نپیچد.
نه، اما شاید صدای افتادن برگی از درخت در کل کائنات بپیچد و شاید این گوشهای انسان است که نمی شنود. شاید گوشهای انسان چنان با هیاهوی روزمرگی ها پر شده است که دیگر صدای افتادن برگها که سهل است صدای گریه ها و دردها را نیز نمی شنود. انسان فراموش شده ی انسان امروز است و آن که انسان را فراموش کند چگونه می تواند صدای افتادن برگها را بشنود. سهراب می گفت چشمها را باید شست، جور دیگر باید دید. اما فقط چشمها نیستند، گوشها را هم باید بر روی هیاهوی روزمرگیها بست، فقط کمی سکوت لازم است. اگر کمی سکوت باشد، شاید بشود صدای افتادن برگی از درخت را هم شنید.
می گویند آب روشنی است، آری راست می گویند آب روشنی است.
خواب رفتنت را دیده بودم، می گویند خواب بد را به آب بگویید تعبیر نمی شود. من خوابم را به آب گفته بودم، پس چرا خواب رفتنت تعبیر شد؟
می گویند پشت سر مسافر آب بپاشید باز می گردد، هنگام رفتنت باران تمام کوچه را شسته بود و اشک صورت مرا، اما باز من کاسه ای آب پاشیدم تا تو برگردی، اما چرا رفتنت را بازگشتی نبود؟
می گویند آرزوهای دلتان را به آب بگویید، من آرزوی آمدنت را به آب گفتم، پس تو چرا نیامدی؟
آب روشنی است، راست می گویند، عیب از دل من بود که تو را به روشنی آب دیده بود.
صدای گوینده ای در فضا می پیچید، در انتظار قطار کنار ریل های ایستگاه ایستاده بودم. بار سفرم را بسته و چمدانم در کنارم آماده ی رفتن بودم. راه منتظرم بود، راهی ناشناخته. باید می رفتم، به اجبار آمده بودم و به اجبار می رفتم. تنها آمده بودم، با دستهای خالی. حال می رفتم، با چمدانی در دست، اما تنها می رفتم.
کسی نبود برای رفتنم گریه نکرد، کسی برایم دست تکان نداد. می رفتم اما نمی دانم کجا. مگر موقع آمدنم می دانستم کجا می آیم؟ مگر برایم گفته بودند برای چه می آیم؟ آمده بودم و حال باید می رفتم. مگر نه اینکه هر آمدنی را رفتنی است. سالها اینجا بودم، دیدنیها دیده بودم، شنیدنیها شنیده بودم، زندگیها کرده بودم و خیلی وقتها خیلی خسته شده بودم، بریده بودم، دلم خیلی وقتها رفتن را خواسته بود. اما مگر من به اختیار آمده بودم که به اختیار بروم؟
اینجا آخرین ایستگاه زندگیم بود. به انتظار ایستاده بودم با چمدانی در کنارم. نگاه که می کنم چقدر تنهایم به تنهای زمانی که آمده بودم. گویی نوار زندگیم را بر روی دور تند در مقابل چشمانم به تماشا گذاشته اند، انگار از آمدنم تا رفتنم به ثانیه ای نکشیده است؟ اگر این قدر کوتاه اینجا اقامت کرده ام پس چرا خسته ام و دلم رفتن می خواهد. سنگ زمانه بارها به دلم خورده بود، بارها در شب مهتابی ستاره ام را گم کرده بودم، تمام عمر را دویده بودم، بارها زمین خورده بودم، بارها گریسته بودم، بارها از نفس افتاده بودم و حال اینجا در آخرین ایستگاه به انتظار آخرین قطار ایستاده بودم.
صدای پیچیده در فضا می گوید تا آمدن قطار زمان اندکی مانده است. می ترسم، مگر نه آنکه ناشناخته ها دلشوره و ترسی عجیب همراه خود دارند؟ می ترسم, اما ترسم مانع رفتنم نیست، مگر ترس مانع آمدنم بود که مانع رفتنم شود؟ مگر من با ترس بیگانه ام؟ زمان آمدنم از ترس می گریستم و حال زمان رفتنم باز هم می ترسم. اما باید بروم، دلم رفتن می خواهد.
دیگر اینجا را نمی خواهم، دیگر شوق ماندن ندارم. او آنجا در آنسوی ایستگاه منتظر من است. این ایستگاه آخر، این قطار آخر مرا به او می رساند. از دوریش دردها کشیده ام، رنجها برده ام و تنها خودم میزان اشتیاقم را برای دیدارش می دانم. حرفها با او دارم، درد دلها دارم، گفتنیها دارم. این قطار مرا به او می رساند. چمدانم را به دست می گیرم، قطار نزدیک است.