خیلی پر مدعاییم. گاهی خیال می کنیم که باورهایم در درونم چون ریشه های درختان کهنسال است، اما چنین نیست، وقتی که طوفان می وزد و در برابر حوادث روزگار قرار می گیریم تازه می فهمیم بیشتر وجودمان ادعاست. به تاریخ که می نگریم مردی را می بینیم که در دوران کهن می زیست، در دورانی که مردم مثل ما نمی زیستند، از کتاب و قلم و نوشتن و فناوریهای امروز خبری نداشتند. در چنین زمانی مردی بر بالای کوه کشتی می ساخت. در همین روزگار ما اگر کسی چنین کند به جنون متهم می شود، در آن روزگار تاریک اینگونه مردی باید بر چه پایه ای از ایمان رسیده باشد که این کار را انجام دهد. چه باور عمیقی داشت که می توانست زخمها و سخره ها و نیشخندها را به جان بخرد و در بالای کوه کشتی بسازد؟ هزار بار اندیشیدم و خودم را جای او گذاشتم سخت بود و یا شاید ایمان من به اندازه ی ایمان او مستحکم نبود.
در روزگار ما، در جامعه ما همه خدا را می شناسیم و باور داریم اما کدامیک از ما حاضر است بر اساس یک وعده بر بالای کوه کشتی بسازد؟ به خودم نگاه می کنم، خیال می کنم که خدا را باور دارم، که مسلمانم، که شیعه ی علی مرتضیم، عاشق حسینم، اما این باورها کجای زندگی من ایستاده اند؟ چنان غرق در زندگی مجازی و خیالی هستم که وقتی نگاه می کنم باورهایم را در حاشیه ی زندگیم می بینم. حال من کجا و مردی که در بالای کوه کشتی می ساخت کجا؟
یک بار شبیه مردی شویم که به وعده ای کشتی بر بالای کوه ساخت. یک بار خودمان را بیازمایم، ایمانمان را پیش از اینکه خدا به محک بگذارد، خودمان به ترازو بگذاریم و بدانیم که ما تا کجا پای باورهای خودمان ایستاده ایم؟ روزگار ما روزگار سختی است و شیاطین روزگار ما از هر کتاب و قلم و وسایل ارتباط جمعی در کمین نشسته اند تا باورهایمان را به سخره بگیرند.
عجیب گرفته است، امروز دلم عجیب گرفته است، دل من کوچک است درست مثل خودم که در برابر دنیایی که در آن زندگی می کنم کوچکم. دلم کوچک است درست مثل خودم میان این همه آدمهایی که در این دنیای بزرگ زندگی می کنند. دلم کوچک است اما این دل کوچک من گاهی عجیب می گیرد، بی دلیل می گیرد، اما می گیرد.
دلم گرفته است به بزرگی دنیایی که در آن زندگی می کنم گرفته است، به عمق دریا، به عمق اقیانوس گرفته است. عجیب دلم گرفته است. دل کوچکم بزرگ و عمیق گرفته است. نه مثل آسمان بهار که یکهو می گیرد، یکهو با صدا می بارد و سپس آرام می گیرد و می درخشد؛ دلم مثل آسمان پاییز گرفته است. آسمان پاییز همیشه گرفته است بی بهانه گرفته است و بی صدا و نم نم همیشه می بارد.
دلم گرفته است، مثل همه ی آدمها که گاهی دلشان می گیرد. دلم بی دلیل گرفته است مثل همه ی آدمها که گاهی دلشان بی دلیل می گیرد. اما برای چه کسی مهم است که دل آدم ها بگیرد؟ اما برای چه کسی مهم است که آدم بی بهانه دلش گریه بخواهد، دلش یک راه رفتن بدون چتر، زیر نم نم باران بخواهد؟ دل آسمان که می گیرد برای آدمها مهم می شود، ماه که می گیرد برای آدمها مهم می شود، خورشید که می گیرد برای همه مهم می شود، اما برای چه کسی مهم است که دل آدم ها می گیرد؟ برای چه کسی مهم است که آدمها گاهی دچار دل گرفتگی می شوند مثل ماه گرفتگی، مثل خورشید گرفتگی، مثل مه گرفتگی و ... ؟ مثل ماه گرفتگی، مثل خورشید گرفتگی، دل گرفتگی هم تمام می شود، اما برای چه کسی مهم است که دل آدم ها گاهی می گیرد؟
دلم گرفته است، بی بهانه گرفته است اما بهانه دارد، مثل دل آذر که گرفته است و بهانه ی باران دارد. دل گرفته ام با دل گرفته ی آذر یگانه شده است. بغض چنگ زده است به دلم، مثلی بغضی که در دل آذر تلنبار شده است. چه یکرنگی عجیبی است این دل گرفتگی. دلم گرفته است، دلم عجیب گرفته است... .
کولبری بودم
که بار عشق
بر دوش می کشیدم
اما انگار عشق
مدتهاست
کالای قاچاق شده است
عشقت را گرفتی
و مرا
در مرز جنون رها کردی
دل نیست کبوتر که چو برخاست نشیند
از گوشه ی بامی که پریدیم، پریدیم (وحشی)
...
...
...
بام خانه ات را ندیده اند
یا عشقت را نچشیده اند
و گرنه
می دانستند
دل ما کبوتری ست
جلد بام تو
هزار بار
هم اگر
از گوشه ی بام تو
پریدیم
باز نشستیم
...
گاهی به من فکر کن، من تمام وسعت اندیشه ات را نمی خواهم، من تمام خیالت را، من تمام رویاهایت را، من تمام افکارت را نمی خواهم، من تمام لحظه هایت را نمی خواهم، گاهی به من فکر کن.
گاهی به من فکر کن، نه آن زمان که تنهایی و خسته از رنج های روزگار در گوشه ی تنهایی خویش نشسته ای، نه آن هنگام که دل شکسته ات را همدمی نیست، نه آن هنگام که زخمهای دلت را مرهمی نیست، نه در لحظه های سخت زندگیت، در این هنگامه ها مرا می خوانی، مرا از عمق وجودت می خوانی، (و هنگامی که در دریا ناراحتی به شما برسد، جز او، تمام کسانی را که (برای حل مشکلات خود) میخوانید، فراموش میکنید؛ اما هنگامی که شما را به خشکی نجات دهد، روی میگردانید؛ و انسان، بسیار ناسپاس است! اسراء 67)، گاهی به من فکر کن، در شادیها، در لحظه های خوش روزگارت، در پیروزیهایت، گاهی به من فکر کن.
گاهی به من فکر کن، آن هنگام که گل عشق را در دست گرفته ای، آن هنگام که به چشمان عشق خیره مانده ای، آن هنگام که دستان عشق در دست گرفته ای، آن هنگام که با عشق راه می روی، می خندی. گاهی به من فکر کن، نه آن هنگام که کشتی امیدت در ساحل نامیدی به گل می نشیند، نه آن هنگام که گل آرزویت پرپر می شود. آن لحظه ها نیز می دانی که دلت با یاد من آرام می گیرد. (آنها کسانی هستند که ایمان آوردهاند، و دلهایشان به یاد خدا مطمئن (و آرام) است؛ آگاه باشید، تنها با یاد خدا دلها آرامش مییابد. رعد،28).
گاهی به من فکر کن، هنگامه ی بی سامان تنهایی، هنگام رفتن، هنگام ماندن، هنگام سرگردانی و هنگام از خود بریدن، در همه ی هنگامه ها به من فکر کن، من تو را کافیم. (آیا خدای (مهربان) برای بندهاش کافی نیست؟ زمر،39).
تمام مدت انگار خواب هستی. انگار رویا می بینی یا با چشمان بسته خیال می بافی. به امیدی که شاید به باریکی یک مو باشد دلت گرم است، دلت شاد است. اما تا کی می توان چشم ها را بست؟ تا کجا می توان رویا دید؟ آن زمان که چشمانت را بگشایی حقیقت را از هر رویایی به خودت نزدیکتر می بینی. حقیقتی تلخ که در مقابل توست. هر چقدر هم که تلاش کنی تا از حقیقت بگریزی، هر چقدر که بکوشی که واقعیت را نادیده بگیری، هر چقدر که چشمانت را محکم تر ببندی باز حقیقت پیش روی تو ایستاده است. به چشمان تو می نگرد حتی اگر نخواهی که آن را ببینی.
زندگی رویا نیست، زندگی از خواب پر نیست، خیال نیست، زندگی از حقیقت سرشار است، از واقعیت لبریز است. از واقعیت می گریزی در حالی که می دانی واقعیت سایه ی توست. مگر می شود کسی از سایه اش بگریزد؟ تو از واقعیت فرار می کنی، می خواهی از آن دور و دورتر شوی اما نمی دانی که فرار راه نیست، بیراهه است. تا کی می توانی خود را فریب دهی؟ تا کی می توانی به خودت دورغ بگویی؟ حقیقت با توست هنگامی که در خیابان راه می روی او سایه به سایه با تو راه می رود. هنگامی که می نشینی او با تو نشسته است، هنگامی که تو شاد می خندی او در سکوتی ممتد به تو می نگرد. تو خیال می بافی و به دوردستها نگاه می کنی اما حقیقت هم آغوش تو ایستاده است. دلت می خواهد واقعیت را یک جایی در عمق وجودت پنهان کنی اما نمی توانی، هر چقدر که پنهان کنی او خود را واضحتر نشانت می دهد. همه می گویند واقعیت تلخ است، گزنده است و شاید ترسناک است و کسی طاقت شنیدن آن را ندارد. همه ی اینها حقیقت است اما تلخی آن تا همین جاست. چشم ها را که بگشایی و آن را ببینی دیگر سخت نیست؛ همین که مزه اش کنی دیگر تلخیش آزارت نمی دهد. حقیقت درد دارد اما تا آنجایی که انکار می کنی، لحظه ای که بپذیری دیگر درد ندارد. آن لحظه که پرده ها از مقابل چشمانت کنار روند بی هراس به آن چشم می دوزی و آن زمان زیر و رو می شوی چون دیگر حقیقت را پذیرفته ای.
من و پنجره سالهاست همرازیم، همراهیم و یا نه همدمیم.
من و پنجره سالهاست آشنای همیم، همنشین همیم.
من و پنجره سالهاست به انتظار نشسته ایم.
سالهاست چشمهای پنجره همراه چشمهای من به تماشا نشسته اند.
آمدی،
آمدنت را من و پنجره در سکوت به تماشا نشستیم،
آسمان اشک شوق ریخت،
درختها شکوفه دادند،
غنچه ها گل کردند،
گنجشکها سرود خواندند.
رفتی،
رفتنت را من و پنجره در سکوت به تماشا نشستیم.
آسمان دلش سوخت، بغض کرد، گریه کرد
درخت غصه خورد، بیمار شد، زرد شد،
گلها یخ زدند
و گنجشکها دیگر نخواندند
تو رفته ای
کوچه خلوت
دل دلتنگ
خانه غمگین
اما من و پنجره هنوز در سکوت به تماشا نشسته ایم.
پای صحبتهای آدمهای قدیمی نشسته اید؟ شده است که داستان زندگی پیرمردان و پیرزنان را بشنوید؟ گاهی زندگی آنها چنان شبیه رمانهاست که خیال می کنی که برای سرگرم کردنت داستان به هم می بافند، اما ته دلت می دانی که زندگیشان با همه ی شباهتش به داستان، حقیقت دارد. مادربزرگ و خاله ام چنان سرنوشت و داستان عجیبی دارند که گاهی در واقعی بودنشان شک می کنم و اگر نمی شناختمشان و یا از حقیقت زندگیشان آگاهی نداشتم باور نمی کردم. اما به نظر من آدمهای امروزی عجیبترند، شگفت انگیزند. امروزه ما مشکلات و سختیهای زندگی گذشته را نداریم، اما گویی این راحتی به راحت طلبی نیز منجر شده است.
روزگار بر ما تنگ نشده است اما ما از روزگار به تنگ آمده ایم. سختیهای زندگی ما را خسته نکرده است اما ما از زندگی خسته ایم، به قول مادربزرگم ما آدم های امروزی اصلا خسته به دنیا آمده ایم. خودمان با خودمان درگیریم یعنی خوددرگیری داریم و خیال می کنیم که چارچوبهاست که ما را درگیر کرده است مثلا حجاب را چارچوبی می دانیم که ما را به صلابه کشیده است در حالیکه حتی حجاب را هم به معنای واقعی رعایت نمی کنیم، اما با همین مقدار کمش هم درگیریم و خیلی از این چارچوبها که خیال می کنیم در آنها گیر کرده ایم خیالی است. حقیقت این است که خودمان هم نمی دانیم چه می خواهیم، تکلیفمان با خودمان روشن نیست و به قولی نمی دانیم اصلا با خودمان چند چندیم.
ما آدمهای امروزی آدمهای همیشه کلافه ایم. از بیست و چهار ساعت، بیست و چند ساعتش را در فضای مجازی هستیم و گاهی چنان در بحر این دریا غرق می شویم که زندگی واقعی را فراموش می کنیم و همان مقدار هم که در دنیای واقعی هستیم از همه چیز و همه کس یا می نالیم یا شاکی هستیم، گاهی فکر می کنم ما کلا ناراضی به دنیا آمده ایم. همیشه نشسته ایم، حتی بیشتر کارهایمان را نیز به صورت نشسته انحام می دهیم، تحرک نداریم و بدنهای مریضمان را به همه چیز ربط می دهیم مثلا مواد غذایی غیر ارگانیک و ... اما بی تحرکی خودمان را نمی بینیم و خلاصه خودمان را هیچوقت مقصر زندگیمان نمی دانیم. ما چنان به این نوع زندگی کردن عادت کرده ایم که حتی اگر روزی بخواهیم شیوه ی زندگیمان را عوض کنیم حتما مریض می شویم. مگر نشنیده اید که می گویند ترک عادت موجب مرض است! حال خود قضاوت کنیم آیا ما آدمهای امروزی شگفت انگیز نیستیم؟
ترس شمع
از وزیدن باد نیست
ترس شمع
از خاموش شدن نیست
ترس شمع
از سوختن
بالهای پروانه ای ست
که به دورش می چرخد ...
باران شرمساری از آسمان چشمانم بر دشت گونه هایم می بارد. نگاهم چون نگاه داغدار لاله به تو سوی بال پرواز می گشاید. آخ ... خدایا من بسیار شرمسارم. همه برای تو به سجده در آمده اند و من از چه روی و با چه رویی به روی پا ایستاده ام. مگر می شود در حضورت تو ایستاد؟ در حضور تو فقط سجده باید کرد. (هر که در آسمانها و زمین است و خورشید و ماه و ستارگان و کوهها و درختان و جنبندگان و بسیاری از مردم برای او سجده می کنند، حج 18).