تو را دوست دارم، نه برای آب. تو را دوست دارم، نه برای نان. تو را دوست دارم، نه برای خانه ای گرم. تو را دوست دارم، نه برای لباس تن. تو را دوست دارم نه برای خاطر خواسته هایم. تو را دوست دارم نه برای نیازهایم. تو را دوست دارم، تو را برای تو دوست دارم.
تو را دوست دارم، نه برای نوازش دستهایت. تو را دوست دارم نه برای خاطر شنیدن حرفهایم. تو را دوست دارم، نه برای بودنت. تو را دوست دارم، نه برای حجم تنهاییهایم. تو را دوست دارم، تو را برای دوست داشتن دوست دارم.
تو را دوست دارم، نه برای خواستنم که خواستنی ترین هستی. تو را دوست دارم، نه برای خواستنت. تو را دوست دارم، نه برای دلم که از تو پر شده است. تو را دوست دارم، نه برای داشتن دلت. تو را دوست دارم، تو را لایق دوست داشتنی دوست دارم.
تو را دوست دارم، نه برای رفتنت. تو را دوست دارم نه برای ماندنت. تو را دوست دارم، نه برای نگهداشتنت. تو را دوست دارم، نه برای آنکه مانع رفتنت شوم. تو را دوست دارم، تو را برای هیچ دوست دارم.
تو را دوست دارم، نه به خاطر کسانی که دوست نداشته ام. تو را دوست دارم، نه به خاطر کسانی که ندیده ام. تو را دوست دارم، نه برای چیزی. تو را دوست دارم، نه به خاطر کسی. تو را دوست دارم، تو را برای برای خاطر خودت دوست دارم.
تو را دوست دارم، نه برای باران. تو را دوست دارم، نه برای برف. تو را دوست دارم، نه برای سبزی زمین. تو را دوست دارم، نه برای خاطر گل. تو را برای هیچ، تو را برای همیشه، تو را فقط و فقط تو را برای تو دوست دارم.
فیثاغورث می گفت فلک می چرخد، اما نه، فلک چرخ نیست، خط است، اما راست نیست، کج و معوج است. فلک نمی گردد، فلک راهی تاریک است.
فلک بازیگری قهار است که برای هر کسی یک نقش بازی می کند. نقش فلک این است، آنکس که از اسب می افتد دیگر بلند نمی شود، حتی اگر برخیزد دیگر سوار اسب نمی شود، حتی اگر سوار اسب شود دیگر آن سوارکار نمی شود، او تجربه زمین خوردن، درد کشیدن دارد. رسم فلک این است، داغ روی داغ می گذارد، فلک زخم روی زخم می کشد، فلک نمک به زخم می پاشد، زخم درمان نمی شود، حتی اگر درمان شود، جایش برای همیشه می ماند.
رسم فلک اینگونه است، یکی را می خنداند و دیگری را می گریاند، چشم خندان نمی تواند بگرید و آنکه می گرید با خنده بیگانه است. می گویند سخت ترین طوفانها هم می گذرد، آری می گذرد اما ویرانیش بر جای می ماند. می گویند سالهای سیاه می گذرد، آری می گذرد اما سپیدی موی، شکستگی قلب، خستگی جسم، فرسودگی روح هم می ماند. فیثاغورث اشتباه کرد، فلک چرخ نیست، بازی فلک بازی چرخ و فلک هم نیست.
بغض درد در گلو، غم نم نشسته در چشم، روزگار خوش رفته را می جویم. روزگارم را گم کرده ام، به دنبال روزگار خوش گذشته همه جا را گشته ام، اما هیچ کجا نیافتم.
باید در روزنامه ی صبح بخش گمشده ها آگهی کنم:
روزگاری را گم کرده ام، روزگاری که خوب بود، شیرین بود، همین حوالی ها بود. فقط چشم برهم زدنی گم شد. از یابنده خواهش می کنم گمشده ام را اگر یافتید بازگردانید که من مدتهاست چشم به راهم. با گم شدن روزگار شادم، چشمهایم همیشه گریان است، دلم سوگوار و سینه ام بی صدا همیشه عزدار گمشده ی خویش است. اگر روزگاری شادی را یافتید از قلبهای شکسته، تنهای خسته، دلهای غمگین هم یاد کنید.
یادت هست، بهار بودی که آمدی. درختان سیب پر از شکوفه بودند گویی که لباس سفید عروس را به تن کرده بودند. یادت هست، باغچه ی کوچکمان را. یادت هست روزهای اول بهار بنفشه ها را، شمعدانی ها را با عشق، با لبخند کاشتیم. بهار بود، زمین به روی غنچه لبخند می زد، از آسمان باران شادی می بارید و تو می خندیدی. نمی دانم بهار دلیل آن همه زیبایی بود، یا برای بودن تو بود که همه زیبایی بود. نمی دانم بهار زیبا بود، یا برای چشمان من همه زیبایی بود. راستی اگر بهار زیبا بود، اگر بهار دلیل آن همه زیبایی بود چرا بعد از آن بهار، هیچ بهار دیگری زیبا نبود؟
یادت هست تابستان بود، شانه به شانه زیر درختان باغ سیب قدم می زدیم، بوی عطر سیب در فضا می پیچید. می گفتی باغ سیب تکه ای از بهشت است، می گفتی سیب بوی بهشت می دهد. می گفتی من حوا و تو آدم، و اگر بخواهم برای خاطرم سیب را هم از درخت ممنوعه می چینی. زمین سبز بود، درختان سبز بود. هوا خوب بود، نسیم خنک در میان درختان می پیچید و بوی سیب می آمد. تو بودی، من بودم و هوای با هم بودنمان هم خوب بود. بهشت همان لحظه، همان جا بود. بهشت چه دارد که آن لحظه باغ سیب نداشت. تو بودی زیر درختان سیب و بوی سیب که می آمد و چشم های تو می خندید. برای من بهشت همان لحظه، همان جا بود. نمی دانم تابستان زیبا بود یا تو دلیل آن همه زیبایی بودی؟ نمی دانم باغ سیب تکه ای از بهشت بود یا برای بودن تو بود که باغ سیب بهشت بود؟ اگر برای تو نبود چرا بعد از تو دیگر باغ سیب بوی بهشت نمی داد؟
یادت هست، پاییز بود، برگهای رنگ رنگ درختان با وزش باد می رقصیدند و تن خود را به باد می سپردند. یادت هست، گفتم جدایی برگها از درخت را نمی فهمم؟ چگونه ممکن است برگی از ریشه اش دل بکند؟ چگونه ممکن است برگی تن خود را به باد و باران بسپارد؟ مثل برگهایی که از درخت دل می کندند، تو هم دل کنده بودی. تو هم تن خود را به باد و باران سپرده بودی. تو هم رنگ پاییز گرفته بودی. چشمانت ابری بود. آسمان دلش گرفته بود، تو دلت گرفته بود، من دلم گرفته بود. تو حرف رفتن می زدی و چشمان من مثل هوای پاییز هوس نم نم باران می کرد. هوا سرد بود و چای داغ همصحبتی هامان هم سرد بود. چرا می گویند پاییز فصل عاشقان است؟ پاییز برای من بوی رفتن می دهد، بوی دل کندن می دهد. بوی جدایی، بوی فراق می دهد.
یادت نیست، زمستان بود. تو نبودی، زمین سرد، هوا سرد بود، آسمان همیشه دل گرفته بود. قلب من مثل زمستان یخ زده بود، هوا سرد و من دلسرد بودم. زمستان نبودن تو را فریاد می زد. می دانی خوش به حال درخت است. درخت که همه وجودش را به باد می سپارد، دمی چشم هایش را می بندد و همه ی زمستان را می خوابد، درخت درد از دست دادن را نمی چشد. درخت می خوابد، درخت سردی هوا، برف را نمی فهمد. درخت می خوابد و خواب بهار می بیند. کاش بعد از پاییز، زمستانی نبود. تو با پاییز رفته بودی و کاش من هم مثل درخت تمام زمستان را می خوابیدم و خواب بهار را و آمدنت را می دیدم. اما تو رفته بودی و رفتن تو آمدنی نداشت. برای من بعد از تو فصل ها فرقی با هم نداشت. بهار زمستان بود و تابستان بوی پاییز می داد.
می گویند جوانی به دل است
دل من
انگار مدتهاست از زمان مردنش گذشته است
من از سایه بیزارم. من سایه بودم و همیشه سایه با من بود و همین است که از سایه بیزارم. دستم به ماه آسمان نمی رسید، ماه حوض خانه ی مادربرزگ را در دست می گرفتم. دستانم زیر آب و ماه روی دستانم بود اما چه حیف که آن فقط نقشی از ماه بود.
دستم به ابرهای آسمان نمی رسید، تن خسته ام را به نم نم باران می سپردم. ستاره های آسمان دور بود و حسرت چیدن ستاره ها از دامن شب بر دلم می ماند و من فقط از دور برایشان دست تکان می دادم. دریا آن دوردستها بود، و من دلم را به رود کوچک شهر می سپردم.
قصه نمی گویم، خیال نمی بافم. تو همان ماه بودی، تو ابر بودی، تو ستاره ی آسمان بودی، تو همان دریا بودی و تو چه دور بودی، تو آنجا بودی، من اینجا بودم. از آنجا تا اینجا فاصله بسیار بود. میان تو و من فاصله بسیار بود. دستم به تو نمی رسید و خیالت با من بود و من با خیال تو خیال می بافتم. تو خورشید بودی و من سایه، و از خورشید تا سایه فاصله بسیار بود. حال می بینی من سایه بودم و سایه با من بود. من از سایه بیزارم.
سردرگمم مثل ماهی در تنگ آب که دور باطل می زند.
سردرگمم مثل پیچکهایی که به دور خویش می پیچند،
سردرگمم مثل کلافی که دور خود پیچیده است
سردرگمم مثل زمین که به دور خویش می چرخد
مثل ماه که فقط چرخیدن را می داند، دور خود، دور زمین، دور خورشید.
من دور خود می چرخم و سرگیجه می گیرم از این زندگی
و نمی دانم ماه چگونه این همه می چرخد و سرگیجه نمی گیرد.
سردرگمم مثل بازار که آدمها دورش می چرخند
و ذهنم عجیب آشفته بازاری است.
سردرگمی گیجی است،
انگار سوار چرخ و فلک شده ام و سرم گیج می رود و همه چیز می چرخد
و من حتی نتوانم قدم از قدم بردارم