یک عمر گذشت و عاقبت فهمیدیم
از دل نرود هر آنکه از دیده رود
شهریار
....
....
....
گفتند: چشمهایت را ببند که نبینی
و گر نبینی نخواهی،
گفتند: گوشهایت را بگیر که زمزمه عشق نشوی
از عشق نشوی، عشق نشناسی.
چشم هایم را بستم،
گوشهایم را گرفتم
اما دلم را چه کنم؟
دلم او را می بیند،
دلم او را می شنود،
دلم او را می خواهد،
با من بگویید دلم را چه کنم؟...
آسمان می بارید
خانه دلش بغض داشت
سقف خانه می نالید
ناودان خانه می گریست
و سیل اشک امانش نمی داد
و دیوارهای خانه
از غم آوار می شد..