فیثاغورث می گفت فلک می چرخد، اما نه، فلک چرخ نیست، خط است، اما راست نیست، کج و معوج است. فلک نمی گردد، فلک راهی تاریک است.
فلک بازیگری قهار است که برای هر کسی یک نقش بازی می کند. نقش فلک این است، آنکس که از اسب می افتد دیگر بلند نمی شود، حتی اگر برخیزد دیگر سوار اسب نمی شود، حتی اگر سوار اسب شود دیگر آن سوارکار نمی شود، او تجربه زمین خوردن، درد کشیدن دارد. رسم فلک این است، داغ روی داغ می گذارد، فلک زخم روی زخم می کشد، فلک نمک به زخم می پاشد، زخم درمان نمی شود، حتی اگر درمان شود، جایش برای همیشه می ماند.
رسم فلک اینگونه است، یکی را می خنداند و دیگری را می گریاند، چشم خندان نمی تواند بگرید و آنکه می گرید با خنده بیگانه است. می گویند سخت ترین طوفانها هم می گذرد، آری می گذرد اما ویرانیش بر جای می ماند. می گویند سالهای سیاه می گذرد، آری می گذرد اما سپیدی موی، شکستگی قلب، خستگی جسم، فرسودگی روح هم می ماند. فیثاغورث اشتباه کرد، فلک چرخ نیست، بازی فلک بازی چرخ و فلک هم نیست.