صدای گوینده ای در فضا می پیچید، در انتظار قطار کنار ریل های ایستگاه ایستاده بودم. بار سفرم را بسته و چمدانم در کنارم آماده ی رفتن بودم. راه منتظرم بود، راهی ناشناخته. باید می رفتم، به اجبار آمده بودم و به اجبار می رفتم. تنها آمده بودم، با دستهای خالی. حال می رفتم، با چمدانی در دست، اما تنها می رفتم.
کسی نبود برای رفتنم گریه نکرد، کسی برایم دست تکان نداد. می رفتم اما نمی دانم کجا. مگر موقع آمدنم می دانستم کجا می آیم؟ مگر برایم گفته بودند برای چه می آیم؟ آمده بودم و حال باید می رفتم. مگر نه اینکه هر آمدنی را رفتنی است. سالها اینجا بودم، دیدنیها دیده بودم، شنیدنیها شنیده بودم، زندگیها کرده بودم و خیلی وقتها خیلی خسته شده بودم، بریده بودم، دلم خیلی وقتها رفتن را خواسته بود. اما مگر من به اختیار آمده بودم که به اختیار بروم؟
اینجا آخرین ایستگاه زندگیم بود. به انتظار ایستاده بودم با چمدانی در کنارم. نگاه که می کنم چقدر تنهایم به تنهای زمانی که آمده بودم. گویی نوار زندگیم را بر روی دور تند در مقابل چشمانم به تماشا گذاشته اند، انگار از آمدنم تا رفتنم به ثانیه ای نکشیده است؟ اگر این قدر کوتاه اینجا اقامت کرده ام پس چرا خسته ام و دلم رفتن می خواهد. سنگ زمانه بارها به دلم خورده بود، بارها در شب مهتابی ستاره ام را گم کرده بودم، تمام عمر را دویده بودم، بارها زمین خورده بودم، بارها گریسته بودم، بارها از نفس افتاده بودم و حال اینجا در آخرین ایستگاه به انتظار آخرین قطار ایستاده بودم.
صدای پیچیده در فضا می گوید تا آمدن قطار زمان اندکی مانده است. می ترسم، مگر نه آنکه ناشناخته ها دلشوره و ترسی عجیب همراه خود دارند؟ می ترسم, اما ترسم مانع رفتنم نیست، مگر ترس مانع آمدنم بود که مانع رفتنم شود؟ مگر من با ترس بیگانه ام؟ زمان آمدنم از ترس می گریستم و حال زمان رفتنم باز هم می ترسم. اما باید بروم، دلم رفتن می خواهد.
دیگر اینجا را نمی خواهم، دیگر شوق ماندن ندارم. او آنجا در آنسوی ایستگاه منتظر من است. این ایستگاه آخر، این قطار آخر مرا به او می رساند. از دوریش دردها کشیده ام، رنجها برده ام و تنها خودم میزان اشتیاقم را برای دیدارش می دانم. حرفها با او دارم، درد دلها دارم، گفتنیها دارم. این قطار مرا به او می رساند. چمدانم را به دست می گیرم، قطار نزدیک است.