همیشه با خودم فکر می کنم یعنی همه ی آدمها، در همه ی زمانها دچار روزمرگی بودند؟ گاهی جسم هم از این همه روزمرگی دچار دنیازدگی می شود، گویی در تسلسل بی پایانی افتاده است که برایش انتهایی وجود ندارد. روزمرگی ها به جز جسم، روح را هم فرسوده می کند؛ همیشه همستری را تصور می کنم که در قفس کوچکی اسیر است و مدام به دور یک چرخ می چرخد.
اگر از دنیا و روزمرگیهایش بگذریم در درون خود، خود را، در جهانی بیگانه از خود می یابیم. اگر خانه اینجاست پس چرا ما خود را در آن بیگانه می پنداریم، اگر خانه اینجاست چرا چنین سرد و بی روح است، اگر خانه اینجاست چرا شاعران آن را قفس می خوانند؟ چرا عارفان از درد فراق می نالند؟ اگر خانه اینجاست چرا درونمان آشوب است و آرام نیست؟ و اگر خانه اینجاست چرا همه خانه ای دیگر (مدینه فاضله) را را آرزو می کنند؟
همیشه با خودم فکر می کنم یعنی دنیا همیشه همینطور بوده است، همیشه پر از جنگ، پر از کین بوده است. طبق باور دینی ما آدم و حوا برای خطایشان از بهشت رانده شدند و بعد هابیل و قابیل و قابیلی که هابیل کشت. پس خانه ی ما همیشه در جنگ بوده، همیشه پر از کینه و دشمنی بوده است. خانه ی ما خانه ی بدون شادی است که کشتن و کینه در آن حکومت می کند. ما در این خانه ی ناآشنا چشم گشوده ایم، اما با خانه ی خود بیگانه ایم. امپدوکلس باور داشت روزگاری که آن را عصر زرین می نامید جهان گونه ای دیگر بوده است، روزگاری که در آن نه جنگ بود و نه کین، در آن تنها مهر حکومت می کرد و خونی بر زمین ریخته نمی شد (تاریخ فلسفه کاپلستون).
اگر امپدوکلس باور داشت که عصر زرینی بوده است و سر آمده است، ما باور داریم به عصر زرینی که با آمدن او خواهد آمد. ما عصر زرینی را را باور داریم که روزی او خواهد ساخت. ما هم باور داریم روزی خواهد آمد که در آن روز نه جنگ خواهد بود، نه گرسنه ای و نه خونی که بر زمین ریخته شود. باور ما زیباتر است. اگر ما مانند امپدوکلس باور کنیم عصر زرین سر آمده است دچار یاس و سرخوردگی خواهیم شد، اما باور به آمدن عصر زرین امید را در دل زنده می کند و این باور سازنده تر است.