دو روز مانده به عید ما مهمان خانه ی خاله بودیم. قرار یک سفر گذاشته شد. ما بودیم و خانواده ی خواهر و برادرم با دخترخاله. هر کسی جایی را پیشنهاد می کرد. ما گفتیم مشهد، خاله و شوهرش گفتند، آستارا، دخترخاله راهیان نور و مناطق جنگی را به رفتن با خانواده و فامیل ترجیح می داد و می گفت با دوستانش بیشتر خوش می گذرد و به نظرش یک تیر و دو نشان بود، همه سفر معنوی بود و هم جمع دوستان. برادرم می گفت به جایی برویم که تا به حال نرفته ایم، خواهرم هم موافق بود، آنها هم می گفتند اگر قرار است پولی برای سفر خرج شود بهتر است یک تیر و دونشان شود، یعنی یک جای جدید که تا به حال ندیده ایم انتخاب شود و البته جای دوری هم انتخاب نشود تا خرج سفر زیاد نگردد.
مسئله ی بعدی انتخاب زمان سفر بود که جوانها ترجیح می دادند آخر اسفند راه بیفتند تا پول آجیل و شیرینی خریدن در جیبشان بماند و بزرگترها سفر را به هفته دوم تعطیلات حواله می دادند و استدلالشان این بود که ما بزرگتریم و ممکن است کسی از اقوام برای عید دیدنی بیاید و درست نیست خانه نباشیم.
مسئله ی بعدی بحث پیچیده وسیله ی سفر بود، پدرم از قطار بدش میاید و کلا در قطار حالش خراب می شود و قطار حذف شد، اتوبوس را جوانترها نمی پذیرفتند و استدلالشان این بود که سفر با اتوبوس خسته کننده است و همراه شدن با کلی افراد غریبه ی دیگر، افراد خانواده را معذب می کند. بزرگترها ماشین شخصی را نمی پذیرفتند، چون جوانها بد رانندگی می کنند و جاده خطرناک است.
و خلاصه در هیچ زمینه ای توافق حاصل نشد و سفر دسته جمعی منتفی شد. بالاخره پدرم جانش به لبش رسید و گفت: بعد می گویند وضع جامعه اینطور است و آنطور است، ده نفر آدم نتوانستید سر یک سفر به توافق برسید، بعد توقع دارید کشور هشتاد میلیونی سر همه چیز با هم توافق داشته باشند، آن هم هشتاد میلیون نفر، با هشتاد میلیون فکر و هشتاد میلیون رای و نظر... .