اون موقعها یعنی عهد بوق که ما بچه بودیم، البته شما رو نمی دونم، رسانه ها و اطلاع رسانی اینقدرها پیشرفته نبود... . شهر ما و البته شهر شما رو نمی دونم، تو زمستونای سخت و سرد دماش تا منفی خدا درجه تو روز هم میرسید، شبها که بماند... . خداییش اون موقعها زمستونا زمستون بود. الان هیچی مث اون موقعها نیست. تو زمون ما یعنی عهد بوق، سرویس مدرسه و یکی بیاد ببره مدرسه و بیان دنبالت و از این لوس بازیا خبری نبود. کلا ما از ابتدای خلقتمون مرد به دنیا می اومدیم.... . خلاصه یه روز زمستونی، یه روز صبح پر از برف از این ور شهر رفتم اون ور شهر مدرسه و تازه وقتی رسیدم فهمیدم به دلیل بارش برف مدرسه تعطیل می باشد... تو سرمای زمستونم که هیجا خونه نمیشه. دوباره از اون ور شهر برگشتم این ور شهر و یه ساعتی رفت و برگشتم طول کشید... . رسیدم دم در خونه و هر چی زنگ خونه رو زدم کسی وا نکرد... . خدا خیرش بده اونی که تلفن همراه رو اختراع کرد، فقط حیف یکم دیر اختراع کرد... . اون روز اگه تلفن همراه بود من تا ظهر دم در خونه یخ نمی زدم... . نزدیک ظهر مادرم اومد و منو که صورتم از شدت از سرما سوخته بود نگاه کرد، آهش دراومد. بیچاره فکر کرده بود مدرسم، رفته بود کوپن( نوعی یارانه) بگیره. از اون روز که یخ زدم، هر وقت گنجشک می بینم دلم به حالش می سوزه. نه چون پرنده های کوچولویی هستن، به نظرم مظلوم میان... . عین ما عهد بوقیا....