جنس نگاهشان را خوب می فهمی، معنی حرفهای در گوشیشان و پچ پچ هایشان را می دانی. می دانی نقل سخنشان هستی، می دانی که اینبار انگار تو سوژه ی دورهمی هایشان شده ای، اینبار قرعه ی نگاهها و حرفها به نام تو خورده است، اینبار تو نقل محافلی و حرفهایی که گمان می کنند پشت سرت می زنند. یکی پشت سرت حرف می زند و یکی انگار ایثارگر است و داوطلب رساندن حرفهایشان می شود. امروز تویی، فردا منم و پس فرد ا... و این چرخه همچنان ادامه دارد.
می نشینند دور هم و سبزی پاک می کنند برای آش نذری و آن وسط کله پاچه ی کسی را هم بار می گذارند که علاوه بر دستها، زبانها و دهانهایشان هم بیکار نماند. اگر بگویی هم چرا؟ می گویند رودربایستی که نداریم روبرویش هم همین حرفها را می گوییم، اگر بگویی غیبت است، می گویند چادرنماز آب نکش که انگار تو هیچ گناهی نمی کنی، همه، همه جور گناهی می کنند حالا ما هم یکم حرف می زنیم، دروغ هم که نمی گوییم، از کنارشان کافیست تکان بخوری یکی به آن دیگری می گوید، خدا به دور جوانهای امروزی هم حیا ندارند می بینی خجالت نمی کشد این طرز حرف زدنشان است، بزرگتر و کوچکتری حالیشان نیست.
البته کاش قصه به همین جا ختم می شد می دانی چنین محفلهایی چگونه است، نمی خواهی بروی، می آیند دعوتت می کنند، عذر می تراشی که نروی باز هم می نشینند و برای نرفتنت از غرور و خودخواهی و ... هزار حرف دیگر می زنند و باز یک ایثارگر داوطلب رساندن حرفها می شود و در آخر نصیحت مادرانه ایی که به خاطر خودت می گویم و همین می شود معضل، می شود فکر و خیال که چه کنی؟ رفتن یا نرفتن هم مساله ای می شود برای خودش... .