دوره کارشناسی شهر تهران دانشجو بودم و سال اول و به تبع آن ترم اول سخت گذشت، چون اولین بار بود که از خانه و خانواده اینقدر دور می شدم. ترم اول و بعد از آخرین امتحان دلم حسابی هوای خانه را کرده بود، برای همین دیگر صبر نکردم و بعد از آخرین امتحانم به ترمینال آزادی رفتم و برای اولین اتوبوسی که به سمت مقصدم می رفت بیلط گرفتم.
اتوبوسهای مهاباد هم از شهر ما عبور می کنند و بیلط من برای اتوبوس مهاباد بود. به راننده که کرد بود گفتم قرار است فلان شهر پیاده شوم و سپس سر جایم نشستم. من آدمی نیستم که هر جایی بتوانم بخوابم، باید بالش و جای خودم باشد تا خوابم ببرد. آن روز نمی دانم از خستگی زیاد بود یا اعتماد به راننده که سپرده بودم مرا بیدار کند خوابیدم و چه خواب عمیقی. بیدار که شدم ساعت سه نصف شب بود و من باید تا آن ساعت به مقصدم می رسیدم و بین خواب و بیداری و اینکه بیرون برفی بود و کولاک اصلا متوجه نشدم آن جایی که هستیم کجاست و پیاده شدم.
تازه وقتی که هوای سرد بیرون به صورتم خورد و خواب را از سرم پراند متوجه اشتباه بزرگم شدم. وقتی به تابلوی روبرویم نگاه کردم شکه شدم، تابلو نوشته شده بود به طرف مهاباد. تازه آن لحظه بود که من متوجه شدم توی خروجی به طروف مهاباد هستم، یعنی جایی دورتر از مقصدم. من شهر مقصدم را رد کرده بودم و آن هم ساعت سه نصف شب و آن هم یک دختر، آن هم توی برف و کولاک تنهایی ایستاده بودم کنار جاده. من بودم و چند تا سگ گرسنه که صدای پارسشان می آمد و دیگر هیچ خبری از هیچ چیز نبود.
چند دقیقه بعد که از شک در آمدم اول حسابی به خودم فحش دادم که چرا آن شب را در خوابگاه استراحت نکردم تا فردایش با خیال راحت حرکت کنم و بعد یاد گوشی و زنگ زدن به خانه و کمک گرفتن افتادم. اما شارژ گوشیم تمام شده بود و گوشیم داشت خاموش می شد. نمی دانم چرا فکر می کردم که شهر امن تر باید باشد و همین طور به طرف داخل شهر راه افتادم و تمام مدتی که راه می رفتم مدام یک آیه در ذهنم تکرار می شد. (و چون در دریا به شما خوف و خطری رسد در آن حال به جز خدا تمام آنهایی که به خدایی می خواندید، از یاد شما بروند و آنگاه که خدا شما را به ساحل سلامت رسانید باز از خدا روی می گردانید و انسان بسیار ناسپاس است. آیه 67 سوره اسراء).
آن شب با خودم عهد کردم که هر روز هر چقدر که توانستم از قران را با معنیش بخوانم و شاید اثر همان عهد بود که همان لحظه اتوبوسی جلوی پای من ترمز کرد و سوار شدم و مرا به ترمینال رساند و من با اولین ماشین به سلامت به خونه برگشتم. وقتی پدرم ماجرا را فهمید دیگر اجازه نداد سوار اتوبوس شوم و تا آخرین سال دانشگاه هر جوری بود برایم بلیط قطار تهیه می کرد.