تمام مدت انگار خواب هستی. انگار رویا می بینی یا با چشمان بسته خیال می بافی. به امیدی که شاید به باریکی یک مو باشد دلت گرم است، دلت شاد است. اما تا کی می توان چشم ها را بست؟ تا کجا می توان رویا دید؟ آن زمان که چشمانت را بگشایی حقیقت را از هر رویایی به خودت نزدیکتر می بینی. حقیقتی تلخ که در مقابل توست. هر چقدر هم که تلاش کنی تا از حقیقت بگریزی، هر چقدر که بکوشی که واقعیت را نادیده بگیری، هر چقدر که چشمانت را محکم تر ببندی باز حقیقت پیش روی تو ایستاده است. به چشمان تو می نگرد حتی اگر نخواهی که آن را ببینی.
زندگی رویا نیست، زندگی از خواب پر نیست، خیال نیست، زندگی از حقیقت سرشار است، از واقعیت لبریز است. از واقعیت می گریزی در حالی که می دانی واقعیت سایه ی توست. مگر می شود کسی از سایه اش بگریزد؟ تو از واقعیت فرار می کنی، می خواهی از آن دور و دورتر شوی اما نمی دانی که فرار راه نیست، بیراهه است. تا کی می توانی خود را فریب دهی؟ تا کی می توانی به خودت دورغ بگویی؟ حقیقت با توست هنگامی که در خیابان راه می روی او سایه به سایه با تو راه می رود. هنگامی که می نشینی او با تو نشسته است، هنگامی که تو شاد می خندی او در سکوتی ممتد به تو می نگرد. تو خیال می بافی و به دوردستها نگاه می کنی اما حقیقت هم آغوش تو ایستاده است. دلت می خواهد واقعیت را یک جایی در عمق وجودت پنهان کنی اما نمی توانی، هر چقدر که پنهان کنی او خود را واضحتر نشانت می دهد. همه می گویند واقعیت تلخ است، گزنده است و شاید ترسناک است و کسی طاقت شنیدن آن را ندارد. همه ی اینها حقیقت است اما تلخی آن تا همین جاست. چشم ها را که بگشایی و آن را ببینی دیگر سخت نیست؛ همین که مزه اش کنی دیگر تلخیش آزارت نمی دهد. حقیقت درد دارد اما تا آنجایی که انکار می کنی، لحظه ای که بپذیری دیگر درد ندارد. آن لحظه که پرده ها از مقابل چشمانت کنار روند بی هراس به آن چشم می دوزی و آن زمان زیر و رو می شوی چون دیگر حقیقت را پذیرفته ای.