دستهایش را زیر بغل زده بود و می نگریست، نگاه زیبایش همین نزدیکی زیر پای عابران بود. برای او دور دستها بی معنی ست، دوردستهای او شاید عروسکی باشد در بغل دخترکی و یا شاید پیراهنی زیبا در تن دیگری. برای او دور دستها همین جاهاست. پرنده ی خیالش آن دورها را نمی بیند، دورهای او همین نزدیکی ست. آرزوهایش پهن خیابان شده و رویاهایش زیر پای عابران مانده است.
او مگر چند سال دارد؟ مگر چند بهار دیده است؟ مگر چند برف و سرما را گذرانده است؟ که چنین بی رحمی های زندگی را تاب بیاورد. راستی او زمستان و سرمایش را چه می کند؟ یا تابستان و گرمایش را؟ آرزوهای او در کجای دنیا جا مانده است؟ رویاهای او را چه کسی روبوده است؟ چرا برای او دنیا چنین کوچک است؟ چرا سهم او از رویاهای زندگی اندک است؟ همتای او عروسکش را به بغل دارد، یک کمد لباس رنگی، یک اتاق برای خودش. اما... .
دستهای کوچکش اکنون باید عروسکی را بغل می کرد، با دستهای کوچکش گلی می چید. شانه های کوچک او کجا طاقت این همه درد را دارد؟ او هنوز کودک است. او اکنون باید مثل کودکان دیگر بازی می کرد، می خندید. چی کسی خنده های او را دزدید؟ چه کسی دنیا را چنین ناعادلانه تقسیم کرده است که حسرت و رنج سهم این شد و رفاه سهم آن دیگری؟ شادیهای دخترانه اش، آرزوهای کودکانه اش، شیرین زبانی هایش به دیوار حسرت خورد، پخش خیابان شد.
دستهایش را کسی نبود بگیرد، زیر بغل زد. با همه ی کودکیش فهمید دستهایش تنهاست، با همه کودکیش دانست، دستهایش خالی ست، دستهایش را زیر بغل زد.