از وقتی یادم می آید دنیا برای من با همه ی بزرگیش، با همه ی فراخیش تنگ بود. هیچوقت خوشم نمی آمد ماهی ها را در تنگ آب تماشا کنم. همیشه حس می کردم من هم ماهی ای در تنگ کوچکم. اوایل جوانی فکر می کردم شاید چون در یک شهر کوچک ساکنم، دنیایم هم کوچک است، اما زندگی در شهرهای بزرگ هم از دلتنگی و تنهایی من چیزی کم نکرد. شهرهای بزرگ هم کوچک است، تازه در شهرهای بزرگ آدمها آنقدر تنگ هم زندگی می کنند، تنگ هم راه می روند، تنگ هم نفس می کشند که دنیا برایم از تنگ آب هم کوچکتر می شود.
کودکیهایم با قصه های مادربزرگ شکل گرفت، دنیایی که مادربزرگ تعریف می کرد زیبا بود، خوب بود، سفید بود، سبز بود، آدمها همه خوشحال، همه خوشبخت، همه خوب بودند. در دنیای قصه ها عمر سیاهی و ظلمت کم بود، پایان همه ی قصه ها شیرین بود، اما دنیایی که در آن بزرگ شدم هیچ چیزش شبیه به دنیای قصه ها نبود، در دنیای من دنیا با همه ی بزرگیش کوچک است، پایان همه ی قصه هایش تلخ است، عمر ظلمت طولانی است، آدمهایش فرق دارند. بعدها فهمیدم دنیای قصه ها با او ساخته خواهد شد.
دنیا تنگ است و من شبیه ماهی این تنگم. با آمدن اوست که همه ی ماهیها به دریا خواهند رسید، با آمدن او قفسها باز خواهد شد، میله ها خواهد شکست، زنجیر اسارت پاره خواهد شد، دیوها خواهند مرد. با آمدن او دیگر هیچ ماهی ای گرفتار تنگ نخواهد شد، دیگر پرنده ها اسیر قفس نخواهند بود. دیگر کسی تنگ نخواهد فروخت، دیگر کسی قفس نخواهد ساخت. پرنده فروشی ها بسته خواهد شد. آری با آمدن او دنیا هم بزرگ خواهد شد.