اخوان گفت که اینجا دلش تنگ است، می خواست ره توشه بردارد، قدم در راه بگذارد و ببیند آسمان هر کجا آیا همین رنگ است؟ من هر کجا را ندیده ام، من آسمان همین جا را دیده ام. می گویند مشت نمونه ی خروار است، اگر آسمان اینجا همین رنگ است، پس آسمان هر کجا هم همین رنگ است. نیازی به ره توشه نیست، نیاز به قدم گذاشتن در راه نیست. دنیایی که در آن زندگی می کنیم و سقفی که زیر آن نفس می کشیم همه جا همین رنگ است، درخت ها هر کجا همین هستند، خانه ها همین آسمان خراشها و خانه های کبریتی است، آسمان شهرها سیاه و دود گرفته است و کوچه هایش تنگ است. زندگی ها مثل هم، آدمها مثل هم و دنیایشان مثل هم است. آری آسمان و زمین و آدمها هر کجا همین رنگند، آنچه متفاوت است دنیای درون آدمهاست و دنیای درون همراه آدمی است هر کجا که برود با خودش می برد.
دنیای درون آدم ها هر کدام یک رنگ است، دنیای آدمها دنیای رویاهایشان است و وقتی رویاها متفاوت باشد رنگهای دنیایشان هم متفاوت می شود. اگر دلم اینجا تنگ است، اگر دلم آسمان دیگری می خواهد، رفتن چاره نیست، قدم در راه گذاشتن درمان نیست، مثل سهراب باید چشمها را شست و جور دیگر باید دید و گرنه آسمان هرکجا همین رنگ است. آسمان هرکجا رنگ دیگر نیست، خانه ها جور دیگر نیست، میان کوچه ها و باغهایش فرق نیست. تفاوت در درون من است، باید قدم در راه گذاشت و سیر را از درون آغاز کرد.
من هم گاهی دلم از این شهر می گیرد، دلم به تنگ می آید، گویی در و دیوارهایش قفسی تنگ می شوند که مرا تنگ در بر گرفته اند، گاهی میان کوچه ها و خانه هایش احساس بیگانه بودن می کنم. اما می دانم آسمان همه جا یک رنگ است، و رفتن فلسفه ی پوچی است. باید دلم را ببرم تا آسمان دیگری را نشانش بدهم، باید پنجره های خانه ی دلم را رو به خدا باز کنم، باید در و دیوارهای شهر درونم را کوتاه بسازم تا که نور عشق بر آن بتابد. باید با دلم بروم...