حال دلم بد است خیلی بد، حال جانم هم بد است خیلی بد، می نویسم تا شاید دلم آرام گیرد. وحشت را تجربه کرده اید؟ خدا کند که هرگز تجربه نکنید. ترس یک چیز است و وحشت چیز دیگری. وحشت مثل گیر افتادن است ته یک کوچه ی بن بست در شب تاریک بی ماه و بی ستاره و راه مقابل که بسته باشد و راه دیگر دیوار، و بدانی که فریاد زدنت هم فریادرسی نخواهد داشت. قلبت با چنان سرعتی می زند که گمان می کنی اکنون است که از شدت تپش از تپش بایستد، یک آن همه تنت گر می گیرد، دستهایت داغ داغ می شود، دهانت خشک و زبان به کام می چسبد، هر لحظه فکر می کنی که قلبت می ایستد و تمام می شوی اما تمام نمی شوی چشمهایت می بیند و آن لحظه چقدر دلت می خواهد که نبینی، که نشنوی. آن لحظه مردن شیرینتر به نظر می رسد.
درست در همان لحظه اش بودم که از خواب پریدم و قلبم سریع و کوبنده به قفسه سینه ام می کوبید و تنم گر گرفته بود و دستانم داغ داغ بود. چند لحظه ی اول گمان نمی کردم که خواب دیده ام، گمان می کردم چنین وحشتی عظیم را در بیداری تجربه کرده ام، سردردی بزرگ به سراغم آمد و حالتی تهوعی باورنکردنی. دستانم و صورتم را به آب خنک سپردم که شاید دلم نیز آرام گیرد... .
اکنون بیدارم، ساعتهاست بیدارم اما وحشت هنوز هم در جانم است. هنوز می ترسم. راستی داشتم به کربلا فکر می کردم، کودکان شهید کربلا چگونه آن همه وحشت را دیدند و دلهای کوچکشان تاب آورد. چه کسی در آن هیاهو مرهم ترسهایشان شد، چه کسی پناه وحشت آنها شد؟ ترس یک چیز است، وحشت چیز دیگری. ای کاش هیچ وقت باعث ترس کسی نشویم و بخصوص کودکان. وحشت هیولاست که می بلعد روح را و نابود می کند جسم را. خدایا در لحظه های وحشتناک زندگیمان تنهایمان نگذار... .