صبح بود، خورشید تازه سر زده بود اما هوا هنوز خنکایش را داشت، رفتم نان تازه بگیرم، هوس سنگک داغ کرده بودم، سر کوچه سری در سطل زباله حواسم را به خودش جلب کرد، چیزی که این روزها زیاد می بینم، پیرمردی بود ژولیده و تکیده دلم ریش شد و هوسم کور، دیگر حتی اشتهای خوردن هم نداشتم، نان خریدم و بازگشتم، بعد از ظهر برای مختصر خریدی به بازار رفته بودم، پسرکی با پسری همسن و سالش داشت شوخی می کرد، پسرک با فریاد گفت، حوصله خندیدن داری من ندارم، امروز هیچ کاسب نبودم، به جیبهای خالیم بخندم. نیازی به جوراب نداشتم اما خریدم تا شاید امیدوار شود که تا غروب هنوز زمان زیاد هست.
اخبار گوش می دهم، افغانستان حمله تروریستی، یمن جنگ و قحطی، آفریقا در هم ریختگی و گرسنگی... . مگر می شود درد را دید و نگریست؟ مگر می شود زخم را چشید و آه نکشید. عجیب حال دلم گرفته است، دلم فردا می خواهد، دلم یک ندبه می خواهد، دلم یک فریاد عجل یا مهدی می خواهد.