عجب روزگاری ست این روزگار غریب ما. گم شده ایم یا گم کرده ایم... نمی دانم، نمی دانم خودمان گم شده ایم یا خودمان را گم کرده ایم... . نمی دانم در کدام جهان زندگی می کنیم؟
همه سر در گمیم و حیران، انگار به دنبال چیزی می گردیم، چیزی که نمی دانیم چیست؟ همه می دانیم یا بهتر بگویم همه فکر می کنیم که می دانیم و اما وقتی حرف می زنیم همه همان حرفهای همدیگر را به نوعی دیگر تکرار می کنیم.
هر روز از خواب بیدار می شویم، از حادثه های تلخ و آشفته روزگارمان می شنویم، می گوییم، نظر می دهیم، فراموش می کنیم. دنیای مجازیمان، دنیای زندگی مان، دنیای درونمان... این همه دنیا و این همه سردرگمی و این همه حیرانی... .
این است زندگیمان، گم شدیم در حادثه های روزگارمان، می شنویم، می دانیم اما هیچ تلخی از بار روزگارمان کم نمی کنیم و در دنیای مجازمان از دردهای بشر می نالیم و تمام می شود و باز فردا دوباره اینگونه به تکرار می نشینیم. نه زمین آرام است، نه آسمان، نه آدمها و در این همه آشفتگی، گم شدن معمای عجیبی است؟
اما دنیای خودم از این هم گم گشته ترم، نمی دانم چرا؟ اما می دانم که حیرانم... . گویی دنیا رنجی است ابدی بر روی شانه هایم. گویی باری سنگین تر از شانه هایم را به دوش گرفته ام... . نه دنیای بیرونمان آرام است و نه دنیای درونم آرام و نه دنیای مجازم آرام... همه ی جهان های من در التهابی مداومند. گویی برای حادثه ای تلخ تر از زندگی به انتظار نشسته ام... .
خدایا در این روزگار عجیب و در این جهان های پر التهاب، معجزه کن، معجزه ای از جنس باران، از جنس دریا ... .