به این نمی گویند عشق، عشق نیست، بازی کودکانه ای ست که بزرگترها اسمش را گذاشته اند عشق. عشق امروزی مثل چاهی خشک است که دیگر آبی ندارد، مثل چشمه ای که دیگر از چشمه بودن نامش مانده است، و مثل بارانی که به بیابان نمی بارد. عشق شده خالکوبی های مثل هم در دو نفر و بعد از بهم خوردن رابطه شده خاطره ای که پاک نمی شود، انگار یک کابوسی ست که همیشه تکرار می شود، شده پیغام شب خیر و صبح بخیر عزیزم، شده دوستت دارم هایی که خرج چندین نفر می شود یا دوستت دارم هایی که نوک زبانی ست و نه دلی، شده لباسهای ست اما دلهای جدا، شده قرارهای کافی شاپی و یک خاطره به تلخی یک قهوه تلخ.
عشق این روزها آب دریای شور است که بنوشی تشنه تر می شوی، سیرابت نمی کند، شده دریایی که ساحلی ندارد و غرقت می کند، شده جزیره ای که رابینسون در آن افتد، جزیره دور افتاده ای که فراموش می شوی.
شاید بگویی سیاه می بینم، آری اما تو سیاه مرا با چشمان بازتر ببین و روشن تر انتخاب کن تا عشق را مانند عشق تجربه کنی.