دوران کارشناسی هم اتاقی داشتم که با هم خیلی صمیمی بودیم. تقریبا تمام رازهای مگوی هم را می دانستیم. می دانستم عاشق است و درد عشق دارد. دوست عزیزم روزی مجالی برای ابراز آن عشق یافته بود اما... . او خاطره ای را برایم تعریف کرد. آن خاطره سالها با من مانده بود اما نمی دانستم چرا، تا اینکه چند روز پیش شبیه آن خاطره را تجربه کردم.
آنچه که شنیدم: خیلی دوستش داشتم، ساعتها فکرم را مشغول می کرد. به همه چیز فکر می کردم، به تمام لحظه هایی که او را می دیدم. تمام لحظه ها را بارها و بارها در ذهنم مرور می کردم. گاه محو چشمانش می شدم، گاه محو صدایش و گاه محو حرکات و رفتارش. همیشه و همیشه در خیالم او را مجسم می کردم، با او خیال می دیدم و با خیالش زندگی می کردم. تمام آرزویم این بود که روزی لحظه ای کنارش بنشینم و در چشمانش غرق شوم. روزی بر اثر حادثه ای کنارش نشستم، چشم در چشم، نگاه در نگاه به او می نگریستم. گرمی دستانش را حس می کردم، زلالی چشمانش مرا با خود می برد. می توانستم حسش کنم و شاید لمسش کنم اما فرار کردم، نمی دانم آن لحظه چه شد اما گریختم. از خودم فرار کردم. کسی گویی در درونم فریاد می زد فرار کن و من فرار کردم. چند لحظه بعد اشک بود که از چشمانم می ریخت. نمی دانستم چرا؟ فکر می کردم آرزویی که در دل داشتم برآورده شده بود اما چرا فرار کردم؟ چرا گریه می کردم؟ وقتی آرام شدم به همه چیز فکر کردم، متوجه شدم همه ی آن آرزویی که داشتم هوس بود، هوسی زشت که به جانم افتاده بود و اگر این هوس دلم را، وجودم را به آتش می کشید چه می کردم؟ عمری بار گناهی را باید به دوش می کشیدم. دستی از غیب نجاتم داده بود. در آن لحظه دست خدا بود که دستم را گرفته بود.
من نیز چند روز پیش تجربه ای شبیه به این داشتم، من نیز از خودم گریختم. یاد سوره ی یوسف و درهای بسته ای افتادم که برای یوسف باز می شد، درهایی که زلیخا بست اما خدا آن ها را گشود. آری لحظه هایی هست که خدا آرام و بی صدا ما را می خواند و اگر کمی حواسمان به خدا باشد صدایش را از درونمان خواهیم شنید.