شنیده اید از هرچه بترسی سرت می آید؟ زندگی به من آموخته است که حقیقت همین است. از هر چه بترسی، از هر چه بگریزی به سویش باز می گردی. همه ی ما از چیزهایی می ترسیم، همه ی ما در زندگی ترسهایی داریم، گاهی دست هایمان را روی گوشهایمان می گذاریم تا نشنویم، گاهی چشمهایمان را می بندیم تا نبینیم و از همه ی ترسهایمان می گریزیم اما زندگی چنان نقشهایی برای ما تدارک می بیند که با ترسهایمان روبرو شویم.
همه ی ما ضعفهایی داریم، عیبهایی داریم و همه ی ما عیبها و نقصها و ضعفهایمان را پنهان می کنیم و می پوشانیم، از بیان آنها از زبان خود می پرهیزیم، از شنیدن آنها از زبان دیگران شرم داریم اما باز زندگی آنها را به سوی ما باز می گرداند و روبروی ما قرار می دهد.
در زندگی ترسهایی داشته ام، عیبها و ضعفهایی داشته ام و همیشه سعی در گریختن و پنهان کردن ترسها و ضعفهایم کرده ام اما انگار همه ی عمر زیسته ام که به ضعفها و ترسهایم برسم. بازی زندگی با من بازیها کرد و دست سرنوشت از آنچه می گریختم را بر سرم آورد. اما همه ی اینها برای آن بود که خویشتن خویش را بشناسم. با خودم و حقیقت خودم روبرو شوم. گویی ترسها و ضعفهایم آینه ای بودند که از دیدنشان اجتناب می کردم و روزی مجبور شدم به خودم در آینه بنگرم. هر چه بیشتر می گریختم و ترسهایم را پنهان می کردم روزگار با قدرت بیشتری آنها را به سوی من پرتاب کرد. اکنون خودم را می شناسم و خودم را آنگونه که هستم دیده ام با تمام ترسها و نقصهایم و آنچه را که هستم پذیرفته ام . دیگر از خودم نمی گریزم، دیگر با خودم بیگانه نیستم و شاید همین است راز زیستن. (همه ی شما را با چیزی از ترس، گرسنگی و زیان مالی و جانی، کمبود نعمتها آزمایش می کنیم و بشارت ده به استقامت کنندگان؛ بقره، 155).