شنیده ای چشم خون بگرید؟
زمانه
اشک چشم مرا را
خونین کرد
قاب خالی تو را
برای من
نشانه کرد
مثل همان گل هدیه ات
میان دفتر یادگاریها که
خشکیده است
مرا هم پژمرده کرد
من با دیدن یادگاریهایت می گریم
و بقیه با دیدن رنگ رخم می گریند
نمی دانم چه شباهتی ست
میان من و یادگاریهایت
شاید من هم یادگاری شده ام
از یادگاریهای تو...