بودنت طعم زندگی را عوض می کند شاید زندگی با تو طعم شکلات فندقی بدهد، یا بستنی با طعم زعفران، یا یک آب پرتقال خنک و دبش، یا یک نسکافه ی شیرین. نمی دانم با بودنت زندگیم چه طعمی می دهد. نمی دانم با بودنت زندگیم چه رنگی خواهد داشت؟ رنگ آبی به وسعت آسمان، رنگ قرمز به زیبایی گل سرخ، رنگ زرد به گرمی خورشید، یا شاید سفید به شکل ابر، یا شاید بی رنگ باشد به زلالی آب و جاری باشد در تار و پود زندگیم. نمی دانم با بودنت زندگیم چه شکلی خواهد بود؟ شاید شبیه لبخندی که بر لبی نشسته باشد، یا شاید خنده ای که بر امواج زندگی سوار باشد، یا چشمی که برق زند از شادی، یا دستهایی که برای گرفتن دستی دراز شده باشد. بودنت را نمی دانم، من مزه ی یعقوب بودن را می فهمم، مثل یعقوب که یوسفش را در طول زندگیش ندید. راستی نکند عمر من هم به انتظار بگذرد و گل جوانیم پرپر شود، بهار شادابیم بگذرد و تو نیایی و وقتی بیایی که دیگر چشمی برای دیدنت نمانده باشد.
بودنت را نمی دانم اما نبودنت را می دانم، نبودنت طعم تلخی دارد، مهم نیست چه می خوری هر چقدر هم شیرین باشد باز هم تلخ است، ای کاش اصلا مزه نداشت اما دارد، مزه ی تلخی هم دارد. نبودنت یک رنگ دارد، سیاه، سیاه سیاه است و سیاهتر نمی شود. خاکستری فرق دارد باز تهش یک امیدی هست، اما سیاه سیاه است، مثل شب است، شب را هزار جور هم که تفسیر کنی شب است، شب را هر جور سر کنی باز هم سکوت است، باز هم هجوم خیال است.
نبودنت مثل گیر کردن است میان مرداب، می خواهی جاری باشی مثل آب، اما نمی توانی، نه که نخواهی نمی شود، پاهایت مانده در گل و دستهایت که تنهاست و دستی که نیست. نبودنت شبیه به یک لبی ست که یا سکوت کرده است یا بغضی را فرو خورده است، لبی که می لرزد، و چشمانی که همیشه بارانی ست حتی در روزهای آفتابی. نبودنت زمان بی معنی ست، روزها و گذرش بی معنی ست، فقط انتظار است.
گاهی فکر می کنم یعنی یعقوب هم شد که از دیدن یوسفش نامید شود، یعنی شد روزی دیگر انتظار یوسفش را نکشد؟ یعنی شد لحظه ای که دست از چشم انتظاری بردارد؟ نمی دانم در طول تاریخ چند یعقوب در انتظار یوسف بوده اند؟ نمی دانم چند یعقوب یوسف ندیده از دنیا رفته اند؟ نمی دانم اما می دانم که بد حالی ست عمری را به انتظار بنشینی و نتیجه ی انتظار فقط چشم های بی فروغ باشد.