سهراب تو از چه خسته شده بودی؟ مگر در زمان تو هم نامردی بیداد می کرد که می خواستی بروی؟ می خواستی قایق بسازی، بیندازی در آب و دور شوی از این خاک غریب. راست می گویی سهراب پشت دریا شهری هست، اما آن شهر پشت دریا هم مثل همین خاک غریب است، بوی غربت می دهد. هر کجای این جهان باشی فرقی نمی کند، همه جا مثل هم است. پشت دریاها هم قایقها پر از تورند و تورها پر از ماهی و ماهی ها کنسرو شده در سفره ی آدمها.
اما سهراب کاری خوبی می کنی که دل به هیچ چیز نمی بندی، (نه به آبی ها دل خواهم بست، نه به دریا پریانی که سر از آب بدر می آرند). درو شدن هم چاره ی کار نیست همه ی جای این جهان بوی غربت می دهد، آنجا که آشنایان غریبه اند، جای دیگر چگونه ممکن است بوی غربت ندهد؟ آری پشت دریاها شهری ست اما پنجره هایش مثل اینجا روی به تجلی باز نیست، دست کودکان شهر جای شاخه ی معرفت شاخه گلها هست که می فروشند در خیابانها. پشت دریاها خبری نیست، همه جا مثل هم است، معرفت گم شده است، عدالت پیدا نیست، عشق ها بهانه ای برای فرار از تنهایی ست، این روزها آدمها تنهایند، این روزها آدمها فقط فکر نانند، فکر آسایش خود. راستی گفتی (هر کجا هستم باشم) همه جا مثل هم است، آری این روزها همه جا مثل هم است، پشت دریا هم خبری نیست.