دیگر شب شده بود، سفره پهن شده بود، کم و زیاد در آن چیده شده بود، همه ی خانواده دور هم نشسته بودند، اما مردی غریب غریبانه رهگذر کوچه پس کوچه های شهری غریب بود. شهر غریبه بود، از ابتدا با او و خاندانش غریبه بود، با عمویش هم غریبه بود. ادعای آشنایی داشتند، ادعای دوست داشتن داشتند، اما همه ادعا بود. تا دیروز نامه پشت نامه روانه می کردند برای پسر عمویش که به سوی ما بیا، با تو بیعت می کنیم. او آمده بود از سوی پسر عمویش آمده بود تا بیعت بستاند، بیعت کردند و اما ورق که برگشت، آنها هم برگشتند، رفتند، نشستند در خانه های گرمشان و نان گرمشان را سر سفره گذاشتند و دور خانواده شان جمع شدند و مردی غریب غریبانه رهگذر کوچه های شهری غریب شد.
تا دیروز دور او جمع بودند، با او حرف می زدند، با او بیعت می کردند، با او عهد و پیمان وفاداری می بستند، اما امروز گویی کسی او را نمی شناخت، گویی همین امروز غریبی به یک شهر غریب پا نهاده بود. چنان به خانه هایشان رفتند و در خانه هایشان را بستند که گویی هرگز او را ندیده بودند و نمی شناختند. گویی غریبه ای به شهری غریب آمده بود. نمی دانم این قوم قران را چگونه می خواندند؟ مگر در قران نیامده بود که ابراهیم برای مهیمانانش گوساله ای را ذبح و بریان کرد. (به تحقیق جمعی از فرستادگان ما به منزل ابراهیم وارد شدند و سلام گفتند ابراهیم نیز به آنان سلام گفت. مدتی نگذشت ابراهیم گوساله بریان را برای آنان آورد. هود، 69) ابراهیم برای مهمان نخوانده سفره ای پهن کرد و آنها مهمان خود خوانده را در شهر غریبانه تنها گذاشتند و از ترس مرگ به خانه هایشان رفتند و در خانه هایشان را به روی مهمان بستند و او را تشنه به کام مرگ فرستادند.
نمی دانم او لحظه ی شهادت به چه فکر می کرد؟ شاید آرزو داشت که خبر شهادتش به پسرعمویش برسد و امامش بداند که این مردمان غریبه همان آشنایان غریبه ی دیروزند و شاید در دلش آرزو می کرد که کاروان امامش هرگز به کرب و بلا نرسد.