گاهی گمان نمی کنی ولی خوب می شود
گاهی نمی شود که نمی شود که نمی شود
گه جور می شود خود آن بی مقدمه
گه با دو صد مقدمه ناجور می شود
گاهی هزار دوره دعا بی اجابت است
گاهی نگفته قرعه به نام تو می شود
(قیصر امین پور)
زندگی است با فراز و فرودهایش و هر چقدر که بدانی و گمان کنی که می دانی باز هم زندگی چنان به بازیت می گیرد که می دانی نمی دانی و شاید قیصر هم همین را می خواست بگوید. می خواست بگوید یک عمر زندگی کردیم و ندانستیم چرا گاهی می شود و گاهی نمی شود که نمی شود؟ حتی حافظ هم نمی دانست :
در دایره قسمت ما نقطه پرگاریم .....لطف آنچه تو اندیشی حکم آنچه تو بنمایی
آنچه از زندگی یاد گرفتم این بود که نمی دانم و هیچ نمی دانم، فقط می دانم همه چیز با اوست. می دانم که زندگی باید بر محور او باشد تا آنچه که می شود و آنچه که نمی شود معنا یابد. « هر چه از خوبی به تو می رسد از خداوند است و هر چه بدی به تو می رسد از خود توست؛ نسا 79». « و هر گونه مصیبتی به شما می رسد به سبب دستاورد خود شماست و خدا از بسیاری در می گذرد؛ شوری 30». اگر زندگی بر محور او باشد آن وقت شاید معمای می شود و نمی شود را بتوان حل کرد. گاهی که نمی شود تقصیر ماست که نمی شود، جایی نمی دانیم که بی راه می رویم و می رویم و گاهی می دانیم که راه کدام است اما باز هم بیراه می رویم و نتیجه اش می شود، هزار دوره دعا که بی اجابت است. اما گاهی می شود به قول شیخ اجل:
تو نیکی می کن و در دجله انداز ...... که ایزد در بیابانت دهد باز
آری گاهی به یک عمل ساده ی ما خدا لبخند می زند و لبخند خدا می شود گرهی که باز می شود و به قول قیصر گمان نمی کنی ولی خوب می شود.
اما او خیلی مهربان است، گاهی کاری هم نمی کنی اما او از سر لطف با تو بنده نوازی می کند و دست تو را از غیب می گیرد و تو دست او را در دستت می بینی و می دانی و دلت یقین دارد که او دستش را به پشت تو تکیه داده و تو مطمئنی که او با توست. هنگامی که مهمانان ابراهیم به او مژده فرزند دادند« و همسر ابراهیم ایستاده بود و خبر را شنید تبسم کرد و خندید» « و گفت وای بر من ، من کجا و فرزند کجا؟ من پیرزنی هستم و شوهرم به سن پیری رسیده است؛ هود 71 و 72». آری وقتی او با آدم مهربانی می کند، در می مانیم که من کجا و لطف تو کجا؟ چگونه تو با من این چنین مهربانی می کنی؟ من را که بین این همه آدم در نظر بگیریم می شوم غباری در بیابانی و اگر من را در نظر بگیریم بین این همه کهکشانها و هستی می شوم هیچ در برابر همه چیز و آیا می شود که تو با آن بزرگی که عقلم در نمی یابد نیاز کوچک مرا دیده باشی؟ و تو چه مهربانی که مرا و کوچکترین نیازهای مرا هم می بینی.