برخلاف روح زمانه درباره ی مرگ و آخرت نوشتن دشوار است. اما مرگ همیشه در برابر زندگی قرار داشته و دارد. مرگ یعنی زندگی را با تمام خوشیها و رنجها، با همه ی خنده ها و گریه ها و با حسرتهایش ترک کنیم و برویم به آنجایی که هر ملتی و آئینی به گونه ای توصیفش می کنند. اما مرگ معلم بزرگی برای انسان است؛ مرگ زندگی می آموزد. شاید بتوان گفت، نحوه ی نگرش ما به مرگ و زندگی بعد از مرگ شیوه ی زندگی ما را در این جهان تحت تأثیر قرار می دهد. هرچقدر از اندیشیدن به روح و مرگ اجتناب کنیم با مشاهده ی مرگی، دوباره مرگ به اندیشه بازمی گردد.
گاهی آدمی با مرگ خود را نابود شده فرض می کرد و زمانی دیگر که پوسیدگی جسم را می دید به دنبال راهی برای جاودانگی، به بقای نفس می اندیشید. آیا نفس چون دودی و غباری بعد از مرگ تن نابود می شود؟ و یا نفس بعد از مفارقت از تن می تواند به حیات خود ادامه دهد؟
گاه آدمی جهان پس از مرگ را اقامتگاه دائمی خود پنداشته است و گاه آن را توقفگاهی موقت تصور کرده است. شاید بتوان این دو نوع تصور را چنین بیان کرد، یکی به صورت خط مستقیم و طولی که جهان از نقطه ای آغاز شده است، زندگی انسان نیز از نقطه ای در این جهان شروع شده است و همانگونه که زندگی انسان روزی به پایان می رسد، جهان نیز روزی به پایان خود خواهد رسید و همه چیز نابود خواهد شد. اما دیگری به صورت دایره ای قابل تصور است؛ در این نوع، مرگ و زندگی هر دو نسبی است. چنانچه افلاطون معتقد است: «شاید زندگی مرگ است و مرگ زندگی؛ شاید ما اکنون مردگانیم» (گرگیاس).
او در محاوره ی فایدونچنین استدلال می کند که اضداد از هم پدید می آیند. زندگی ضدی دارد و ضد زندگی مرگ است. زندگان از مرگ به زندگی باز می گردند، همچنانکه مردگان از زندگی به مرگ رسیده اند.
در طول قرنها اعتقادات فراوانی در نزد اقوام و مذاهب مختلفی چون بابلیان، ایرانیان، هندیان و یونانیان در باب مرگ و جهان پس از مرگ، مانند عقیده به تناسخ، هزاره گرایی یا پایان جهان و ...، شکل گرفته است.
واژه ی مرگ همچون زندگی معنایی روشن دارد که همه به معنای آن واقف هستند، اما مرگ خود ناشناخته است و از این رو دلهره و نگرانی را با خود به همراه دارد. مرگ یک تجربه ی شخصی است و شخص با این تجربه ارتباطش را با دیگران از دست می دهد و البته در مورد تجربه ی مرگ می توان گفت، این تجربه قابل انتقال به دیگری نیست.