پیامبر از مکه می آمد، مروه و منا قدمهایش را بوسیده بودند. آخرین حج بود و مکه با او وداع می کرد، کعبه بوی دلتنگی می داد. زمزم طاقت دوری نداشت، می گریست و اشکهایش سرازیر می شد. کعبه دانست آخرین حج است، همه ی شوقش از دیدن رخ نبی نقش بر آب شد.
اما برکه ای میان راه چشم انتظار نبی بود، برکه هم شاد بود، هم غمگین، غمگین از آخرین دیدار و شوق از واقعه ی که انتظارش را می کشید. کاروان به برکه غدیر رسید، ولایت اعلام شد، آسمانیان آمدند و خبر کمال دیدن را دادند و کاروانیان دست در دست علی گذاشتند اما... .