در من زنی گم شده است، در من زنی زندگی می کرد که مدتهاست گم شده است، در شلوغی های این روزگار گم شده است. در من زنی زندگی می کرد که سرشاز از زندگی بود. زنی که صبح با آهنگ زندگی بر می خاست، با آهنگ زندگی را نجوا می کرد. در من زنی زندگی می کرد که صبح خنده بر لب سفره می انداخت، چای با عشق دم می کرد، نان داغ محبت توی سفره می گذاشت، و مربای دستپختش که حلاوت زندگی بود را روی نان داغ محبت می ریخت، چای عشق را با شیرینی دوست داشتن هم می زد.
در من زنی زندگی می کرد که دستمال جادویی به دست می گرفت و غبار درد را از خانه پاک می کرد، جارو به دست غمهای روزگار را جمع می کرد و از خانه بیرون می ریخت، غذا با طعم آرامش می پخت، چراغهای خانه اش در غروب روشن بود، خانه بوی زندگی می داد.
در من زنی زندگی می کرد که با خیالی آسوده کتاب می خواند، آهنگ گوش می کرد، به علاقه هایش می رسید، وسایل خانه اش را می چید. در من زنی زندگی می کرد که گلهای خانه اش همه طبیعی بودند، گلهایش را نوازش می کرد، آب می داد، در خانه اش چشمه ی محبت می جوشید، خانه اش بوی زندگی می داد.
در من زنی گم شده است، در هیاهوی شهرها، در هیاهوی بوق ماشینها، در زرق و برق چراغها گم شد. اکنون زنی در من زندگی می کند که صبحها خواب می ماند، گرسنه سر کار می رود، در سکوتی به حجم تنهایی در قلبش و لبخندی تصنعی دقیق تر و منظم تر کار می کند.
اکنون زنی در من زندگی می کند که صبح بر می خیزد، لباس فرم می پوشد، با چایی تلخ به سرکار می رود، حساب می کند، کتاب می کند، دخل و خرجش را محاسبه می کند و پولی که باید با آن گذران زندگی کند. اکنون در من زنی زندگی می کند که همه ی زندگیش تصنعی ست، تصنعی می خندد، تصنعی دوستی دارد، تصنعی عشق دارد، حتی گلهای خانه اش تصنعی ست. خانه اش بی رنگ است، گاز آشپز خانه اش همیشه سرد، خانه اش فقط خانه است. اکنون زنی در من زندگی می کند که صبح تا شب کار می کند، شب به خانه ای سرد و تاریک باز می گردد، فست فودی می خورد و می خوابد و دوباره فردا همین را تکرار می کند. در من زنی گم شده است... .