به کربلا از هر طرف که نگاه می کنی؛ سوز است، آه است؛ مظلومیت است، گذشت است, عشق است. یکی طرف چنان عظمتی به پاست که فرشتگان هم بی شک به تماشا ایستادند و یک سو انسانها چنان کوچکند، چنان بی ارزشند که در می مانی مگر می شود که انسان به این درجه از حقارت هبوط کند. عجب تقابلی است که در تقابلشان فکر عاجز می ماند.
حال تصور کنید زینبی را که نوه نبوت است، دختر زهرا است، دختر علی است؛ خواهر حسن و حسین و عباس است. چه کم دارد زینب از بزرگی؟ و حال تصور کنید که زینب دست بسته، خسته، میان هزاران چشم ناپاک به شهری پا بگذارد که روزگاری نه چندان دور بانوی شهر بود؛ دختر خلیفه بود، نوه ی رسول بود. چه تقابل عجیبی است؛ زینب، زینت دل علی، آرام جان حسین؛ اسیر شهری باشد که روزگاری بانوی آن شهر یود. روزگاری در آن شهر عزت داشت و حال مردمانی نه مرد به تماشای بانو بایستند. چه تقابل تلخی است که حقیران به تماشای بزرگان بایستند. و زینب جز زیبایی نبیند. امان از دل زینب...
تصور سختی است که عزیزی به دست پست ترین مردمان به اسارت برود. تصور تلخی است که بزرگی به دست حقیرترین انسانها تحقیر شود. مردمان شهری به تماشای اسارتشان بایستند که روی نامردی را سفید کردند، روزی نامه نوشتند، به مهمانی خواندند و روز دیگری در کوچه ها به تماشا ایستادند. امان از دل زینب... .
کربلا را پشت سر بگذاری، عزیزانت را بی کفن بر دشت کربلا رها کنی, اطرافت را دشمن گرفته باشد، دردی به عظمت یک کوه بر دلت سنگینی کند و بر شهری پا بگذاری که مردمش به تماشایت ایستاده باشند. کوی به کوی، برزن به برزن از هر شهر و دیاری که بگذری چشمها به تماشایت بایستند؛ نگاهها خوارت کنند. امان از دل زینب... . هر چه بگویی باز هم کم می آوری... امان از دل زینب... .