غروب که می شد, پرده ها را کنار می زد، پنجره را باز می کرد و به تماشای غروب می نشست. گمان کردم غروب را دوست دارد،مثل خیلی ها.
پرسیدم غروب را دوست داری یا خورشید را یا نسیمی که نوید رسیدن شب را می دهد و آرامشی که شب و سکوت به دلهای خسته می بخشد. گفت: هیچکدام. به خورشید خسته نگاه می کنم، که بعد از یک روز انتظار و گشتن زمین نامید چشمهایش را می بندد و دلخون از انتظار به خانه اش می رود و شب نامیدی خورشید است از گشتن بی حاصل.
گفتم اما خورشید فردا باز خواهد آمد، خورشید از گشتن به دنبال گمشده اش خسته نمی شود، فردا باز پا به آسمان می گذارد و دوباره به دنبال گم شده اش می گردد. خورشید فردا با امید به آسمان باز می گردد. گفت: و فردا باز من تنگ غروب باز به تماشای خورشید خسته می نشینم. نامیدی خورشید و غروب همه را دلتنگ می کند، انگار کسی انتظار رفتن خورشید را ندارد.