یک چیزی همیشه ذهنم را درگیر می کند، بخصوص وقتی زندگی سخت می شود و نفس کشیدن را برایم تنگ می کند، زندگی ارزش دارد یا به زحمت تحمل رنج و دردش نمی ارزد. گاهی فکر می کنم اصل مساله همین است، جواب این سوال را که پیدا کنم بقیه مسائل خودشان حل می شوند. زندگی بازی ست (زندگی دنیا، چیزی جز بازی و سرگرمی نیست، انعام، 32) و آیا زندگی بازی ست و اگر بازی ست یک بازی سخت و دردناک است، یک چیزی شبیه بازی جومانچی ست، بازی وحشت است، یا شاید هم نهنگ آبی ست. اما بازی بودن زندگی به این معنی نمی تواند باشد.
کل زندگی را که در نظر بگیریم می شود بازی، اتفاقهایی که می افتد، خط سیری که از کودکی تا کهولت طی می کنیم به نوعی بازی ست اما در این بازی ما شکل می گیریم، افکارمان، باورهایمان شکل می گیرد و باورهایمان اعمالمان را میسازد و در آخر می شویم یک فرد، یکی شبیه خودمان و نه شبیه هیچ کس دیگر چیزی که به آن می گویند (من)، اری در طی بازی زندگی من، من می شوم.
بازی زندگی درست مثل بازی بچه هاست، شنیده اید که می گویند بچه ها در بازی نقش می پذیرند و تربیت می شوند، بازی زندگی هم همین است، با نقشهایی که بازی می کنیم، در ترسها و لذتها، در دردها و رنجها ما شکل و قالب می گیریم.
ما در بازی زندگی باورهایمان شکل می گرید و بر اساس باورهایمان عمل می کنیم، مثلا گالیله که کشف کرد زمین ثابت نیست و به دور خورشید می چرخد، وقتی زندگیش را در خطر دید باورش را انکار کرد و شاید ایمان داشت که گذر زمان حقانیت حرف او را اثبات خواهد کرد، و یا شاید حق با کامو باشد و این واقعیت ارزش سوختن نداشت، حالا چه فرقی می کند زمین یا آفتاب به دور دیگری می گردد؟(افسانه سیزیف)، اما همیشه اینطور نیست گاهی باورها عمیق و ریشه دارند و چه بسا که به خاطرش زندگی را هم فدا کنند، مثل سقراط یا همین اطراف خودمان منصور حلاج ها که بسیارند، اگر انسان به درستی عقیده ای ایمان داشته باشد حتی باورش بر زندگی کردن نیز چیره می شود. باورهای عمیق حتی به ترس از مرگ نیز چیره می شوند و چنان در عمق و وجود انسان ریشه می دوانند که ترس از مرگ در برابر این باورها بی معنی می شود. زندگی بازی ست اما بازی زندگی را نباید ساده و آسان بگیریم که در این بازی ما هویت خود را می سازیم.