دیر زمانی ست که نیامده ای، نمی دانم در کدام دشت، در کدام کوه، در کدام رود دلت را سبک کرده ای، یا شاید بغض هایت را فرو می خوری. دیر زمانی ست که نیامده ای باران.
وزش نسیم بر درخت مجنون و رقص شاخه هایش، رنگ پریده ی درختها، کوچ پرنده ها می گویند پاییز در راه است اما هنوز از تو خبری نیست باران.
خورشید هر روز به آسمان سر می زند و نگاه خسته اش را به افق می دوزد که شاید از تو خبری شود اما خبری نیست. غبار روی گلها و برگها نشسته دلشان تو را می خواهد که بباری و غبار از تن خسته ی آنها بشویی.
ماهی حوض کوچک خانه هم دلتنگ توست تا بریزی دانه هایت را بر سر و رویش. ابرها می آیند اما تو با آنها نمی آیی. ابر بدون تو غم انگیز است.
ابر که می آید دلخوشی می آورد که تو هم می آیی اما نمی آیی. بیا باران، ببار باران که غبار همه چیز را گرفته است و همه منتظرند که تو بباری و بشویی و تازه کنی جان همه را.