نشسته ای در خیالم همیشه و همه جا، لحظه ای ترک نمی کنی خیالم را. سحر با خورشید بیدار می شوی در خیالم. روزهایی که خورشید سر می زند به آسمان تو هم با خورشید می آیی و خاطره هایت را می آوری و پر می کنی خیالم را. از پس روزها که غروب می شود بهانه هایت را شروع می کند خیالم و می رود تا آن دوردستها که تو بودی. به تاریکی شب که می رسم دلتنگیهایت شروع می شود و تلنبار می شود غصه های نبودنت در خیالم. دلتنگیهایت را می گسترانم در خیالم و یک به یک با غصه هایت مرور می کنم نبودنهایت را.
یک زمانی، یک روزهایی، یک شبهایی، یک لحظه هایی می شمردم نبودنهایت را و مرور می کردم دلتنگیهایم را، اما دیگر از شماره گذشت و شماره ها کم آمد در نبودنهایت. یک زمانی دیگر نبودنهایت را مرور نمی کردم، خاطره ی بودنهایت را در خیالم مرور می کردم و آنقدر مرور شد خاطره ی بودنهایت که انگار بودی و نشسته ای در خیالم. خاطره ی بودنهایت تو را در خیالم نشاند و تو نشسته ای در خیالم همیشه و همه جا.
اما خاطره ی بودنهایت هم از بار دلتنگیهایم کم نکرد، نمیدانم از کی خاطره هایت را هرشب در آغوش می کشم و بوسه میزنم بر تک تک خاطره هایت و دلتنگیهایت را که بهانه می کنم، آرام می کنم دلم را با خاطره هایت و انگار دلم باور می کند که هستی، که نشسته ای در خیالم و باور می کند و آرام می شود دل دلتنگم. حال بگو با من، تو رفته ای یا من از یادم رفته ام، تو فراموش شده ای یا من منم را فراموش کرده ام، بگو با من تو نشسته ای در خیالم و من کجا رفته ام؟ تو خاطره هایت را در من جا گذاشته ای و من خاطره هایم را با خود برده ام؟ دیگر آنقدر هستی در خیالم که انگار تو شده ام و انگار آنکه رفته من بودم و تو هستی، خاطره هایت را زندگی می کنم و زندگی نمی کنم خاطره هایم را. تو فراموش نشده ای و فراموش نمی شوی، من فراموش شده ام. ببین چه کرده ای با من؟