زمانی فکر می کردم
تنها ترس بزرگ زندگی افتادن است
فصل های زندگی یک به یک از دست رفت
ناگهان دیدم که عمرم رفت
عمری که هر لحظه ی کوتاه آن
در کوتاهی های من کوتاه تر شد
اما آن هنگام دانستم
که با وزش باد سخت زندگی هبوط کردم
بر زمینی که می ترسیدم از آن
اکنون به سکوت و سکونی ممتد رسیده ام
آری؛
من همان برگم
که اکنون به حوض کوچک آب افتاده است
پیش از افتادن، من هراس از افتادن داشتم
پیش از این،
زمین خوردن کابوس خوابهای هر شبم بود
از بیم افتادن
نگاهم بر زمین سخت بود
چشم هایم آبی آسمان را هرگز ندید
اکنون نه به افتادن می اندیشم
نه به زمین سخت
نه به زمین خوردن
نه به درخت
نه به سرما
و نه برف که نخواهم دید
نه بادی که می وزد
و لرز بر تنم می اندازد
نمی دانستم وقت افتادن
زرد خواهم شد
خشک خواهم شد
به وزن بی وزنی خواهم رسید
و افتادن چه راحت بود
و من بیهوده زندگی را با ترس باختم...