آدم باورش نمی شود تا دیروز تابستان بود و هوا گرم، آفتاب گرما داشت، پاییز آمد و کم کم خودش را به رخ گرما و خورشید کشید. و چه زیباست این پاییز. دلم قدم زدن می خواهد، دلم کمی تنهایی زیر باران می خواهد. باران بهاری را دوست ندارم؛ هر چند بهار زیباست و عروس فصلهاست، بخصوص وقتی که عروس طبیعت دامن زیبایی از شکوفه ها می پوشد. باران را در پاییز دوست دارم، بی صدا و آرام می بارد. یکهو دلش را خالی نمی کند تا سبک شود، یکهو نمی غرد، عصبانی نمی شود، فریاد نمی کشد. ساعتها بی صدا و تنهای تنها می بارد. تمامی سنگینی دلش را که تلنبار شده است، یکهو خالی نمی کند، با وقار و در سکوت می بارد. خود آرام است و آرامش کسی را بهم نمی زند، دلش با دل عاشقان کوک است این باران پاییزی.
باران نم نم برای خودش می بارد و من نم نم در پارک قدم می زنم، برگهای ریخته ی درختان که از باران خیس خورده اند، سکوت کرده اند، انگار آنها هم می دانند که آسمان دلش گرفته و کمی سکوت می خواهد، انگار می دانند که نباید این سکوت را بشکنند. رودخانه هم آرام است، مثل بهار طغیان نمی کند، سر نمی کشد، نمی خروشد، انگار رود هم نمی خواهد این سکوت را بشکند، انگار او هم از خروشیدن خسته است و کمی آرامش می خواهد. پاییز را دوست دارم، برای همین سکوتش، برای آرامشش، نه پرندگان هیاهو می کنند، نه آسمان می غرد، نه رود سرکش است. انگار هرگز هیاهویی نبوده است، این سکوت انگار تا ابدیت جاری است. چه زیباست این پاییز... .