دلتنگی قطره قطره جمع می شود و می شود دریا، در سکوت شب دلتنگم، در شلوغی بازار در نیمروز زندگی دلتنگم، در داغی آفتاب دلتنگم، در تابش مهتاب دلتنگم.
دلتنگی قطره قطره جمع می شود و می شود دریا، دلتنگی من می شود گاهی قدر یک آسمان، می شود قدر یک ابر سیاه که دلش پر باران است، گاهی دلتنگی من قدر یک کوه بلند، قدر یک طوفان است.
دلتنگی مثل یک لایه غبار می نشیند روی چهره ام و می پوشاند لبخندم را، دلتنگی مثل یک لایه ی ابر می نشیند روی دلم و می بارد بی صدا، دلتنگی مثل یک درد می نشیند روی جانم و آه می کشد تمام جانم درد را، دلتنگی گاهی به استخوانم می رسد و زمینگیر می کند مرا.
دلتنگی را در زاویه های پنهان قلبم پنهان می کردم، با خودم نمی گفتم از دلتنگی، تکرار نمی کردم دلتنگی دل را، نمی گفتم از دل غمگین و دلتنگ و یکباره دیدم می برد مرا با خودش دلتنگی.
دلتنگی تنها نمی آید، دست دوستانش را هم می گیرد با خودش می آورد، دلتنگی می آید و همراهش تنهایی را هم می آورد و سر راهش دست انتظار را هم می گیرد و اضطراب را هم بر می دارد و غم را هم با خودش همراه می کند و درد هم که به آنها اضافه می شود و همه یکجا می آیند و می رسند به دل و سنگ می زنند به شیشه ی دل و فکر نمی کند که دل تنگ جا ندارد یا ممکن است شیشه ی دل ترک بردارد.
دلتنگیم را درد می کشم، تنهایی را رنج، دلتنگی را به آغوش می کشم، تنهایی را بغل می کنم و چه پر است دستانم از دلتنگی و چه پر است آغوشم از تنهایی.
دلتنگی در ابتدا این همه نبود، قطره اشکی بود دلتنگی که چکید بر روی گونه های شب، اما ذره ذره جمع شد در دل و ناگهان سیل شد و طوفان به پا کرد دلتنگی و سیل شد و آوار شد روی دل دلتنگی. آری قطره قطره جمع شد و دریا شد دلتنگی.