تنهایی شبیه هیچ چیز نیست، شبیه همه چیز است و شبیه هیچ چیز نیست. تنهایی شبیه دلتنگی ست، اما نه شبیه نیست. تنهایی با خودش دلتنگی هم می آورد، اما تنهایی یکی چیزی ست سوای دلتنگی. تنهایی حس عجیبی ست، گویی در نهاد انسان است، ربطی به این ندارد که میان جمع باشی، یا هیچ کس کنارت نباشد، وقتی سراغت می آید، اهمیتی ندارد کجا هستی؟ با چه کسی هستی؟ تنهایی عمیق است، با هر چیزی و هر کسی و هرجایی پر نمی شود.
تنهایی گاهی نیاز است و وقتی نیاز است می شود دوست، گاهی تنهایی می شود دشمن، می شود عذاب. می خواهی فرار کنی اما انگار عوض کردن جا، عوض کردن آدمهای دور و برت هم کمکی نمی کند. انگار می خواهی از خودت هم فرار کنی اما نمی شود. تنهایی تنهایی ست با هیچ حسی قابل مقایسه نیست، با هیچ حسی برابری نمی کند، گاهی با حسهای دیگر آمیخته می شود، مثل دلتنگی، مثل خستگی، مثل بریدن، مثل بهانه ای برای گریستن اما از حسهای دیگر جداست. تنهایی را می شود فهمید، می شود درک کرد. هیچ کس از تنهایی نمی گوید اما همه تنهایی را می شناسند. تنهایی گاهی با همه ی آدمهای دنیا هم پر نمی شود.
تنهایی همه چیزش متفاوت است، مثلا از فردی به فرد دیگری فرق می کند، تنهایی یکی را شکننده و یکی را خشن، یکی را ناآرام، یکی را حساس و ... می کند، در هر کسی جوری اثر می کند. گاهی تنهایی آنقدر شکننده ات می کند که به تلنگری بند می شوی که ابرهای سنگین تنهایی ببارد و خاطرت را بشوید و کمی آرامت کند، اما گاهی تنهایی چنان بدخلقت می کند که به تلنگری تمام تنهایی های مانده در صندوق دلت را خالی می کنی سر اولین کسی که سر راهت ایستاده باشد.
تنهایی که مهمان خانه ی دلت شده باشد، غروب و طلوع خورشید فرقی نمی کند، شنبه با جمعه هم تفاوتی ندارد، روز بارانی و آفتابی هم تنهایی حالیش نمی شود. تنهایی یک معنا دارد تنهایی. یک جایی انگار ته قلبت خالی ست، روحت یک چیز کم دارد، انگار چیزی می خواهی اما نمی دانی چه چیز. در وجودت خلائی هست که با هیچ چیز و هیچ کس پر نمی شود. بودنها یک جایی بی معنا می شوند، نبودنها زخم. تنهایی شب و روز هم ندارد هر چند در شب بیشتر خودش را به رخ می کشد. تنهایی فقط تنهایی ست.