سیبی در بالاترین شاخه ی درخت از دستهای دست چین جا مانده است، پاییز است، روزها هوا دارد سرد می شود و شب هایش سردتر، سیبی میان زمین و آسمان معلق مانده است که با هر بادی که می وزد دلش صد پاره می شود. سیبی با یک شاخه ی تر، به باریکی یک بند، به نازکی یک نخ به درختی وصل است. باران که می بارد دلش هری می ریزد که مبادا دانه های باران بند باریک دلش را پاره کند. سیب از افتادن می ترسد، از هبوط می ترسد. کاش دست حوا او را هم چیده بود.
سیبی در بالاترین شاخه ی یک درخت از دست چین روزگار جا مانده است، سیب به برگهای سرخ و طلایی درخت می نگرد و به ریزش آنها چشم می دوزد، سیب می ترسد وقتی برگهایی چنین سبک بال با یک باد، با یک نسیم از درخت جدا می شوند، او با آن وزنش، با آن بند نازک که به درخت چسبیده است چگونه ممکن است که نیفتد؟ او هر لحظه انتظار می کشد؛ انتظار لحظه ای که بیفتد، لحظه ای که هبوط کند. او از هبوط می ترسد، کاش دست آدم او را هم چیده بود.
یک سیب و تنها یک سیب روی یک درخت از دست باغبان جا مانده است، سیب به کلاغها می نگرد، چقدر از صدای کلاغها بیزار است، کلاغها با پاییز آمده اند، با سرما آمده اند، نمی داند کلاغها قبلا کجا بودند، یا از کجا آمده اند و روی این درخت جا خوش کرده اند، اما با هر پریدن کلاغ از درخت، با هر نشستن کلاغ بر درخت، بند دل سیب پاره می شود، او از افتادن می ترسد، از هبوط می ترسد. کاش دست باغبان او را هم چیده بود.
سیب می داند، امیدی که در دل دارد به باریکی همان بندی است که به درخت متصلش کرده است، می داند که می افتد، بالاخره از درخت جدا می شود، بالاخره هبوط می کند، اما دستش خودش که نیست از افتادن می ترسد، از هبوط می ترسد، کاش دستی او را هم چیده بود.