چشم باز کرد
ریشه هایش در خاک سست بودند
دلش لرزید
یک طوفان کافی بود
تا از ریشه درآید
به شاخه ی نازک و شکننده اش نگاه کرد
بارانی تند،
تگرگی کافی بود
تا بشکند
اگر پیچکی به پایش می پیچید
اگر دستی او را می چید!!
آرزو کرد
مثل گل شازده کوچولو
توی حباب شیشه ای بود
اما یادش آمد
باغبانی دارد
حس قشنگی در دلش رویید
هنوز هم می ترسید
اما دلش می گفت
او هست...