مراغه شهر نیست، تکه ای از بهشت است، خدا این شهر را با باغهایش، رودخانه هایش، زیباییهایش خلق کرده است تا تکه ای یا نمایی از بهشت را به نمایش گذاشته باشد. مراغه پیش از اینها، بیش از اینها زیبا بود ما خرابش کردیم. بچه که بودم یادم میاید رودهای کوچک بسیاری که جاری بود و الان خبری از آنها نیست؛ باغهایی که خراب کردند تا خانه بسازند. مراغه بیشتر میوه ها را دارد. باغهایش انگور، سیب، هلو، زردآلو و گردو و ... را دارد. حال تصور کنید چهار فصل را در باغهای مراغه!
پاییز که می شود برگهای درختان یکی یکی از درخت می افتند، برگهای زرد انگور و گردو، برگهای سرخ و زرد سیب و هلو، برگهای رنگارنگ از درختهای رنگارنگ. به راستی این همه زیبایی را به چه می توان تشبیه کرد؟ به جبعه مداد رنگی!! اما نه کدام جبعه ی مداد رنگی است که این رنگ را را در طبیعت پاشیده است، جز خدایی که خالق رنگهاست؟ یا می توان یک فرش را با هزاران نقش و رنگ تصور کرد!! اما باز هم کدام فرش و کدام استاد قالیباف را می توان پیدا کرد که این همه نقش و رنگ را پدید آورد؟ جز خدایی که بزرگ است و فرش طبیعت را به نقشها و رنگها آمیخته است؟ چه کسی است که این همه رنگ را، این همه نقش را بر صفحه ی طبیعت ببیند و خالق آن را به بزرگی یاد نکند؟
شهری پر از باغ، یا جنگل را تصور کنید و تعداد درختانی که هست و تعداد برگهایی که بر درختان است و برگهایی که می ریزد، آیا می توان این همه برگ را شماره کرد؟ آیا تعداد برگهایی که هر ساله می رویند و می ریزند را می توان شمرد؟ اما خالق برگها تعداد برگها را می داند. ( و کلیدهای غیب تنها نزد اوست، جز او آن را نمی داند، و آنچه در خشکی و دریاست می داند، و هیچ برگی فرو نمی افتد مگر اینکه آن را می داند و هیچ دانه ای در تاریکیهای زمین و هیچ تر و خشکی نیست مگر اینکه در کتابی روشن است. انعام، 59).