دغدغه ی انسان همیشه رسیدن به سعادت بوده و هست اما این سعادت چیست و چگونه به دست می آید؟ آدمی در پی کسب سعادت از ابتدای زندگیش در این چرخ گردون راه افتاده و به دل جاده ی زندگی زده اما از شناخت سعادت جا مانده و هنوز هم به سعادت نرسیده است. آنانکه سعادت را در این چرخ گردون جسته اند به دور خویش چرخیده اند.
افلاطون ساختار جهان را پیش چشم ما به نمایش می گذارد، اما همه ی این جهان و زمین محل شدن و صیرورت است و هر چیزی که شدنی است رو به زوال می رود. جهان قابل رؤیت و محسوس است و هرچیزی که از این نوع باشد قابل ادراک حسی است. پس همه ی این جهان نمونه ای از اصل می گردد. در مقابل، جهانِ بود و لایتغیر در جای دیگری وجود دارد و اما شناخت جهان دیگر از حیطه ی حواس خارج است و فقط به یاری عقل می توان آن را شناخت.
اما توجه افلاطون به عالم محسوس کمتر از توجه او به عالم دیگر نیست، هر چند که غایت رسیدن به عالم دیگر است اما وسیله ی رسیدن، عالم محسوس، را نادیده نمی انگارد. در فلسفه ی او هر رفتی را آمدی هست و هر فرودی را فرازی است. نفس از بهشت برین به زیر آمده و باید بازگردد. افلاطون برای این جهان و زندگی در این جهان برنامه ها دارد، او به کوچکترین مسائل زندگی هم می پردازد، چون زندگی ابدی از کنار این زندگی می گذرد.
او به انسان و به سعادت هر دو جهان می اندیشد. آرمان شهر و وضع قوانین دقیق برای شهر دلیل اهمیت زندگی این جهانی نیست. افلاطون قصد ندارد جهان پس از مرگ را تحقیر کند و این جهان را بسیار مهم جلوه دهد. افلاطون این جهان را می شناسد و با دردهایش آشناست پس می کوشد تا این جهان آدمی را بسازد و اما او جهان پس از مرگ را نمی شناسد و فقط یقین دارد که روح آدمی جاودانه است، پس می کوشد راه جاودانگی را نشان دهد.
در اندیشه ی افلاطون، انسان دارای نفسی است که فناناپذیر است و افلاطون بر مبنای فناناپذیری نفس، زندگی این جهانی و آن جهانی را تبیین می کند. پس در باب انسان و سرنوشت هر دو جهانش، فناناپذیری نفس محور است. افلاطون استدلال و اسطوره، این جهان و آن جهان را به هم می آمیزد تا انسان را آگاه سازد که باید نفس خود را جلا دهد و مهیای به دست آوردن جایگاه از دست داده ی خویش باشد. اساس، جاودانگی نفس پس از مرگ است و دیگر اندیشه های وی در پرتو این اندیشه بنا می گردند.